متافیزیک
متافیزیک
از مبادی اصلی فلسفه و شناخت انسانی است. در فلسفه بحث از متافیزیک نقطه آغاز روند
فلسفیدن است. اما متافیزیک چه نقش و جایگاهی در فلسفه و عموما در تفکر انسانی
دارد؟
اصول
شناختی " ایده ها و یا باورهای پیشینی عینکی است برای ورود به شناخت های
دیگر(هر نوع شناختی اعم از طبیعی و دینی و تاریخی و...). همانطور که ارسطو ازذات و
تعریف چیزها می آغازید و در مراحل بعد به شناخت سایر امور می پرداخت و در واقع
متافیزیک در نظام ارسطویی حلقه ی اولیه ی نظام فلسفی و شناخت شناسی اوست.
افلاطون
نیز مبحث ایده ها و عالم مثل را طرح کرد و اولویت را به ایده ی هر چیزی داد. در
واقع حقیقت در عالم مثل (عالم ایده ها ) نهفته است.
(لازم
به ذکر است که عنوان متافیزیک از مجموعه آثار ارسطو بوجود آمده است اما این به این
معنا نیست که وجود و مفهوم متافیزیک هم ساخت ارسطوست در واقع متافیزیک در نظام های
فکری ماقبل ارسطو هم وجود دارد.{از دید نگارنده})
این
متافیزیک یونانی در سراسر قرون وسطی و الهیات مسیحی هم همواره جاری است و در واقع
الهیات مسیحی قرون وسطایی زنجیرهای ثانوی را گسترش می دهد حلقه ی اولیه همان
متافیزیک یونانی است.
اوج
الهیات قرون وسطی در اندیشه اگوستین و آکویناس جلوه گر می شود که این هر دو متاثر
از متافیزیک افلاطون و ارسطو هستند. قرون وسطی ذات باری تعالی را منشا و منبع وجود
و شناخت قرار می دهد. علت اولیه ی هر چیزی ذات باری تعالی است و هر موجود و مفهومی
در نهایت به علت اولیه خود باز می گردد. در غیر این صورت انحرافی رخ داده که علت
اولیه نادیده گرفته شده است.
مقوله
شناخت در دوران بعد از قرون وسطی گسترش بیشتری پیدا می کند و به طور گسترده به آن
پرداخته می شود. در بدو ورود به دوران جدید و عصر رنسانس زمانی که ماکیاولی مفهوم
قانون طبیعی را نفی می کند این عمل پیامد گسترده ای به همراه دارد.
ماکیاولی
با نفی مفهوم قانون طبیعی کل نظام شناخت شناسی قرون وسطایی را زیر سوال می برد.
قانون طبیعی قانونی است که ملهم از قانون الهی (علت اولیه) است.
و
نظم جهان مبتنی بر این قوانین است. بنابراین این نفی ماکیاولی نفی یک نظام
متافیزیکی و در پی آن آغازیدن روش جدیدی برای شناخت پدیده هاست.
ماکیاولی
هنگام بحث از دین آن را ابزاری می بیند که شهریار می تواند از آن برای برقراری نظم
استفاده کند. این دید نقش فراباش دین و الهیات را گرفته است و آن را در ید انسانی
قرار داده است.
کل
نظام شناخت شناسی دوران جدید را شاید بتوان در دو نحله ی تجربه گرایی و ایده آلیسم
خلاصه کرد. تجربه گرایی در پی نفی متافیزیک و برچیدن آن است.تجربه گرایی ایده های
پیشینی را بی ارزش می شمارد و نقشی برای
آن در شناخت انسانی قایل نیست. تنها معیار و ابزار شناخت حسیات هستند که به درون
مغز راه می یابند . در این تفکر حتی ذهن هم مفهوم اصیل و متافیزیکی خود را از دست
می دهد و به یک شی مکانیکی تبدیل می شود.
کار
ذهن تنها دریافت حسیات و درک آنهاست. حتی مفاهیم هم از همین حسیات نشات می گیرد و
در واقع تصورات بسیط مبتنی بر حس هستند.
تجربه
گرایی بهترین روش علمی را روش استقرایی می داند. بهترین راه شناخت ارجاع به پدیده
ها ی موجود و شناخت و دیدن و تجربه کردن جز به جز آنان است.
اینکه
ذهن لوح صافی است که تنها تجربه آن را پر می کند و بر آن نقش می بندد ادعایی است
که تجربه گرایی دارد اما ایده آلیسم فلسفی جدید بخصوص سنت آلمانی آن این تفکر را
رد کرده و به نوعی دیگر مسیله شناخت را مطرح می کند.
ایدآلیسم
مفاهیم پیشینی را دارای تاثیر اساسی در شناخت انسانی میداند. مفاهیم از پیش موجود
در ذهن مانند عینکی است که انسان از طریق آن به اشیا می نگرد و نحوه ی نگریستن و
زاویه دید را همین عینک مفهومی مشخص می کند. مفاهیمی مثل زمان "پیشرفت و
مفاهیم ریاضیات ملهم از تجربه نیستند بلکه
مفاهیم پیشینی هستند که شناخت انسان از طریق آن حاصل می شود.
مفهوم
زمان اگر به شکل خطی تصور شود یا دورانی کل ساختار شناخت انسان را تحت تاثیر قرار
می دهد. در واقع ایده ی پیشرفت در زمان خطی قابل تحقق است. در زمان دورانی سیری از
تکرار قابلیت تحقق دارد مانند نظام های سیاسی ارسطو که در یک چرخه در پی هم می
آیند. بدین سببب تصور زمان خود می تواند مفهومی استعلایی برای ذهن انسان باشد . یا
مفاهیمی مثل تناقض " تطبیق و ... مفاهیمی پیشینی هستند که ملهم از تجربه نیستند
و از طریق آن تجربه فرمول بندی می شود. اعداد و ارقام ریاضیات هم همینطور مفاهیمی
انتزاعی هستند که می تواند مبنایی برای شناخت انسانی قرار بگیرد.