حلقه متن خوانی فلسفه روشنگری

پیوندها

۳ مطلب با موضوع «جلسه یازدهم و دوازدهم» ثبت شده است

به نام خدا

یادداشت جلسه دوازدهم متن خوانی کاسیرر

قرن هجدهم در چه معنایی هم هنگام قرن علم و فلسفه شد؟

احسان تکلّوی بختیاری

در ادامه رنسانس، تفکر در اروپا دچار یک در هم ریختگی می شود. دیگر آن قدرت وحدت بخش کلیسا از بین رفته است و متفکران و دانشمند جدید خود را پایبند به سنت کلیسا نمی دانند. با اینکه هنوز بدیل خوبی برای کلیسا تعریف نشده و اکثر متفکران هنوز مسیحیان سر سختی هستند ولی به وضوح مشخص است که دیگر آن سیطره محض تفکر کلیسا و فلسفه اسکولاستیک حاضر نیستند. دیگر فلسفه ی غالبی وجود ندارد که بتواند وحدت را در حوزه های مختلف به ارمغان بیاورد، فلسفه اسکولاستیک در توضیح بسیاری تحولات اجتماعی، سیاسی، علمی و... ناکارآمد به نظر می‌رسد. تجددی که بعد از رنسانس در حال وقوع است دیگر با آموزه های کلیسا سر سازگاری ندارد. و این فقط نیمی از ماجراست، از سوی دیگر خود این تجدد هم نیروی واحدی ندارد که بتواند به خودش جهت مناسبی بدهد. و نسبتی هم با سنت برقرار کند. به همین دلیل است که در مطالعه رنسانس نباید به دنبال گونه ای غالب و مقبول عام از فلسفه بود، رنسانس بیشتر دوران تشتت و تکثر اندیشه است تا وحدت آن. اما اگر تجدد اروپایی بخواهد زنده بماند نیازمند یک فلسفه ساماندهنده است فلسفه ای که بتواند هم هنگام هم راه را برای نیروهای جهان مدرن باز کند و هم اینکه جایی برای سنت فلسفه اروپایی داشته باشد. هر راهی به جز جمع این دو منجر به شکست می شود، شکست سنت بدون توجه به مدرنیته که در رنسانس رقم خورده بود و کنار گذاشتن سنت هم که به کلی ناممکن به نظر می رسید. اما این دو به راحتی با هم قابل جمع نبودند، و این اتفاق تا پایان دوران روشنگری چند قرن بطول انجامید.

تجدد اروپا ابعاد مختلفی دارد ولی یکی از این ابعاد که شاید بتوان آنرا مهمترین بعد تجدد هم دانست، علم است. همانطور که از آن داستانهای مشهور گالیله بر می آید، علم مدرن از ابتدا با ذائقه ی کلیسا  جور در نمی آمد. علم سر نازگاری با کلیسا داشت و کلیسا هم همینطور، این موضوع به قدری پیچیده است که پرداختن به آن در این متن به هیچ وجه مقدور نیست. اجمالاً آنطور که کاسیرر می گوید این مشکل بیشتر از اینکه در موضوع علم باشد، در فرم روش شناختی علم است. درون ماندگاری که در علم جدید ظهور کرده است با ایده ی واسطه ی فیض بودن کلیسا سازگاری ندارد. دیگر ما برای فهم جهان به خود وحی هم احتیاجی نداریم چه رسد به شارح آن. علم جدید دیگر آن علم سنتی نیست که به سادگی ذیل فلسفه قرار داشته باشد، و اصول خود را از آن بگیرد. علم دورن ماندگار خودکفا است و بر پای خودش می ایستد. اما اینجا بحران وجود دارد. علم به سادگی نمی تواند این ادعا را داشته باشد. علم برای گسترش به چیزی بیشتر از یک شور احتیاج دارد. علم به بنیادی فلسفی برای گسترش نیاز دارد. اگر علم بخواهد گسترش پیدا کند لازم که نسبت خودش را با جهان تعریف کند. اگر علم می خواهد درون ماندگار باشد، باید آنرا توضیح دهد. این تلاش دیگر از دامنه ی علم خارج می شود و به دامنه ی فلسفه می افتد. با این تفسیر حتی علم درونماندگار هم نیازمند بنیادی فلسفی است. البته این نیاز دیگر با نیاز علم سنتی فرق می کند که اساساً ذیل فلسفه تعریف می شد. در مورد علم جدید این نیاز شدیدتر هم هست. طرح درون ماندگاری روش را ضروری می کند، روشی که با آن بتوان امور را با مراجعه به خودشان شناخت. این روش باید به زبان بیاید و توضیح داده شود.

قرن هجدهم بی هیچ شکی قرن علم است. علم بیش از هر چیز دیگری در این دوران پیگیری می شود. علم به حوزه های مختلف وارد می شود و در همه ی امور متفکران سعی دارند با آموزه هایی که از علوم طبیعی فراگرفته اند پدیده ها را بشناسند. اگر بخواهیم به همین موضوع به تنهایی فکر کنیم می شود به این نتیجه رسید که پس علم موفق شده است، علم توانسته راهی را برای خود بازکند، توانسته مقبول شود، حتی اگر علت این مقبولیت به زبان نیامده باشد. این علم، علم جدید است. پس قرن هجده را نباید قرن علم که قرن علم جدید دانست. علم جدید در سرتاسر این قرن در حال بسط پیدا کردن است و تقریبا تا انتهای آن به همه ی حوزه ها راه یافته است. اما همزمان سازوکار علم هم در حال فهمیده شدن، درون ماندگاری تفسیر می شود، نسبت علم با مشاهده به زبان می آید، وحدت جهان و امکان شناخت علمی آن توضیح داده می شود و... در این تلاش های فلسفی، طبیعت و علم طبیعت ارتقاء مقام پیدا می کند و به مقام الوهیت می رسد. فلسفه در دوران روشنگری جایگاهی ویژه برای علم باز می کند و با طرح درونماندگاری همزمان جایگاهی ویژه هم برای انسان باز می شود. روشنگری نهایتاً بعد از چند قرن می تواند طرح محکمی بزند که در تشتت پس از رنسانس را به وحدتی برساند. این طرح در دوران پس از روشنگری راه گشای تفکر اروپایی می شود. طرحی بی نقص که امکانی را برای جمع علم جدید و سنت تفکر اروپایی فراهم می کند طرحی که علم را و انسان را در مرکز قرار می دهد. این طرح در فلسفه زده می شود و دوران جدید را شکل می دهد. پس به این اعتبار قرن هجدهم قرن فلسفه هم هست، فلسفه ای قوی که شکلی را برای دوران جدید تعریف کرده است. فلسفه ای که به جهان ما شکل داده است. امًا باید بدانیم که این فلسفه هم با فلسفه های اسکولاستیک و فلسفه های پیشین متفاوت است. این فلسفه هم، فلسفه ی جدید است. این فلسفه، فلسفه ای با جایگاه ویژه برای علم به عنوان نیروی پیشبرنده ی شناخت است. به این معنا قرن 18 قرن علم جدید و قرن فلسفه جدید است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۶
مدیریت

به نام خدا

یادداشت جلسه یازدهم و دوازدهم

شرح درون ماندگاری علم در سده هجدهم

توجه به فهم پدیده ها باعث شد تا انسان در سازوکار بوجود آمدن پدیده ها دقت بیشتری داشته باشد. اما چرا برای فهم یک پدیده انقدر ژرف نگری لازم است؟  نگاه کلان و نگاه خرد به پدیده های طبیعت وعلوم چه تفاوتی در شناخت انسان دارد؟

شاید مهمترین تفاوتی که در این دو نگاه می توان یافت به تعویق انداختن شناخت حقیقت است .حقیقتی که پنهان است در نگاه کلان. به معنای دیگر در کلیت شناخت به عقب رانده می شود؛ چراکه کلیت باعث بدگمانی  وانحراف از شناخت حقیقت درون پدیده ها می شود.تا زمانی که قوانین مربوط به پدیه ای را نتوانیم درک کنیم درواقع به شناخت حقیقت درونی آن پدیده دسترسی نداشته ایم؛ واین تنها از راه نگاه خرد وجزیی به عواملی که در ساخت یک پدیده نقش دارند میسر خواهد شد.

در نوشته های گذشته تا حدودی به این موضوع پرداختیم که دخالت در آفرینش یک واقعیت مارا در فهم و درک آن واقعیت به  چه میزان کمک می کند. تجزیه و تحلیل پدیده ها {جمع کردن و تفریق کردن عوامل تشکیل دهنده }مارا به عمق فهم درونی آن مطلب فرو میبرد.ایفای نقش جزیی ترین عامل در یک پدیده و ارتباط آن با دیگر عوامل تشکیل دهنده می تواند روشن کننده ترین چراغ برای شناخت پنهان حقایق درونی پدیه ها باشد. با شناخت جزیی پدیده هاست که می توانیم به قوانین و رمز وراز آن پدیده پی ببریم.

گالیله نیز دردوران خود به این نوع نگرش نوجه داشت. نوع نگاه گالیله ازهمین جنس است . به همین خاطر تفاوت نگاه کلیسا و با نگاه گالیله کاملا محسوس بود چراکه دیگر در کنار حقیقت وحی شده حقیقت مستقل و اصیل طبیعت پا به عرصه وجود می گذاشت . این حقیقت نه در کلام خدا  بلکه در آفرینش او آشکار می شود . این حقیقتی است که در برابر دیدگان ماست . فرم  متفاوت اندیشه و نگرش گالیله بانی فهم  این حقیقت نو بود. کلام وحی همیشه نیاز به تفسیر دارد ؛ به معنای دیگر کلا م وحی بار  کلان نگری دارد و این  انسان است که برای فهم آن باید در عمق پدیده نفوذ کند.

طبیعت چیز نیست جز نیرویی که در اشیا قرار دارد و قانونی که بر اثر آن همه  اجسام در مسیر مناسب خود به پیش می روند . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۶
مدیریت

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسات یازدهم و دوازدهم به تاریخ 3/5/94 و 10/5/94

(کتاب عصر روشگنری کاسیرر، بخش طبیعت و شناخت طبیعت در فلسفه روشنگری)

 

شناخت طبیعت به منزله اصلی درون ماندگار در عصر روشنگری؛ در تقابل با آموزه های کلیسایی

 

داستان گالیله را به خاطر داریم، همو که به خاطر انداختنِ طرحِ جدیدی از کیهان شناسی، مورد بازخواست کلیسا قرار گرفت و متهم به ضدیت با دین گردید. اما مگر گالیله چه انقلابی به پا نموده بود که اینچنین شایسته­ی مواخذه شد؟ مگر آموزه های کلیسا در طول تاریخ آن، همواره ثابت بوده و هیچ گاه در برابر طرح های جدید قرار نگرفته است؟ مگر برای مسیحیت دشوار بوده است که طرح های نو را به نحوی متبحرانه توسط آموزه های کلیسا توجیه نماید؟ اما این بار چه شده است که کلیسا بدنامیِ تحجر و جمود را به جان می خرد، اما قدمی در برابر طرح جدید عقب نمی نشیند؟

حقیقت آن است که کلیسا شنید آنچه را که باید می شنید و دید آنچه را که باید می دید. صدای ترک برداشتن آموزه های دینی به گوش هایشان رسید و چشم هایشان گام های بعدیِ مدلِ جدید را پیگیرانه دنبال نمود و قلب هایشان سرانجام این مسیر، که امروز بناست گام اولش برداشته شود را به خوبی درک نمود. به خطا رفته ایم اگر دعوای کلیسا و گالیله را در محتوای بیان شده، دنبال نماییم، چه اینکه خود گالیله هم برای حل و فصل این اختلاف، دچار همین خطا گردید. او که فردی دیندار بود، بسیار سعی نمود که نشان دهد حرفش برآمده از دینداریش است، نه در ضدیت و تقابل آن. این اولین باری نبود که محتوای جدیدی در مقابل کلیسا قرار می گرفت و کلیسا بارها توانسته بود آن محتواها را در محتوای خود منحل نماید، اما این بار نمی شد! کلیسا بصیرت به خرج داد!

ما باید این ماجرا را به نحوی دیگر قرائت نماییم تا بابی دیگر از حادثه به روی مان گشوده شود: این محتوای ارائه شده توسط گالیله نبود که گرد و خاک به پا کرد و سر و صدا ایجاد نمود، بلکه فرم جدید بیان شده توسط او به فراگرد اندیشه و شناختِ طبیعت، نیروی نوی بخشیده بود و این فرم جدید، موتور محرک و پیش رانش قدرتمندی به حساب می آمد که گویی بنا داشت جریانی عظیم را از پس خود به جلو بکشد. فرم نو، که با گالیله جرقه اش زده شد و با نیوتن اوج گرفت، در سرآغاز عصر روشنگری، جای پای خود را باز کرد.

تا پیش از عصر روشنگری و بنا به تعالیم دینی و سنتی، طبیعت جایگاه ویژه خود را در آفرینش داشت. همه چیز در نسبت با منشا آفرینش و به میزان نزدیکی به عامل نخستین، معنا می یافت و در این سلسله و زنجیره­ی دقیق و قطعی، جای هیچ گونه شک و تردیدی وجود نداشت. طبیعت و شناخت طبیعت، خودش غایت القصوی نبود، بلکه نقطه آغازینی برای حرکت به فراسوی طبیعت به حساب می آمد و کمال واقعی در آن فراسو یافت می شد. طبیعت در تقابل با قدرت الهی نبود، بلکه قدرت الهی در طبیعت موثر می افتاد و به همین سبب شناخت انسان از طبیعت که با کاربست حس و خرد محقق می گردید شدیدا نیازمند استعانت بود. جهان، جهان فیض الهی بود و فیض درمانده­ی دائمی فیاض است، سرچشمه که قطع شود، منشعبین به تمامیت بی وجود می شوند. حس و خرد در شناخت طبیعت محدود بودند و دستگیری، باید از آن ها دستگیری کند تا قدم بردارند. آن ها پذیرنده و مطیع آفرینش بودند و در آفرینندگی مشارکت نداشتند. ارنست کاسیرر در کتاب فلسفه روشنگری پیرامون شناخت طبیعت تا قبل از عصر روشنگری می نویسد: «در اندیشه قرون وسطایی در کنار قانون الهی، حوزه نسبتا مستقلی برای قانون طبیعت وجود داشت که در دسترس خرد انسانی بود و خرد انسانی بر آن تسلط داشت، اما قانون طبیعی هرگز نمی تواند چیزی بیش از مبدا حرکت به سوی قانون الهی باشد. ... خرد خادم وحی است و خادم وحی نیز باقی می ماند.»

در عصر روشنگری، داستان کاملا سر و ته شد و دانشمندان با ارائه روش شناسی جدید خود، دیگرگون به طبیعت نظر انداختند. طبیعت در عصر روشنگری دیگر آفریده نیست بلکه ساخته شده است و دست توانای سازنده، اجزای آن را با نظمی محیرالعقول و در یک سازمانی متحدالاجزاء در کنار هم قرار داده است. ما برای شناخت طبیعت نیازی نیست به آفریدگار متوسل شویم و دست مدد به سوی او دراز نماییم، بلکه کافیست نظم درونی سازه را کشف کنیم و به درون آن پی ببریم. خدا در درون همین طبیعت است و اگر می خواهی خدا را دریابی، باید طبیعت را هر چه بیشتر بشناسی و به نیروهای دورنی آن دست یابی. طبیعت به مقام الوهیت ارتقاء مقام می یابد و دانشمندان به مقام کاهنان. دیگر کتاب مقدس نیست که سرمنشا و نیرودهنده­ی شناخت می باشد که به وسیله رسل تایید گردیده و توسط وحی پشتیبانی می شود، بلکه کتاب طبیعت است که جان مایه و روح شناخت می باشد و برای شناخت طبیعت باید به خود طبیعت متوسل شد. چیزی بیرون از طبیعت نمی تواند راهی را برای ما به روی شناخت طبیعت باز نماید و فراروی از طبیعت کاری بس بیهوده و گمراه کننده است. همه چیز در دورن همین طبیعت است و هر آنچه از شناخت موجود است را باید در همین جا جست و جو نمود.

در این زمینه نیز کاسیرر مطلب قابل توجهی را بیان می نماید. وی در کتاب مذکور عنوان می دارد که: «طبیعت در ذات الهی سهیم است، زیرا قدرت الهی در خود طبیعت جاری و ساری است. بدین سان دوگانگی میان آفریدگار و آفریده، از میان می رود. طبیعتی که جنبانده می شود، دیگر در تقابل با جنباننده الهی قرار نمی گیرد. طبیعت اکنون اصل فرم دهنده آغازینی است که از درون حرکت می کند. طبیعت به واسطه توانایی خود، در شکوفا شدن و فرم گرفتن از درون خویش، حامل مهر و نشان الهی است، زیرا خدا را نمی باید نیرویی تصور کرد که از بیرون مداخله و به منزله علت حرکت، روی ماده ای بیگانه با خویش تاثیر می کند، بلکه خدا مستقیما در فراگردهای طبیعت وارد می شود.»

طبیعت در منظر عصر روشنگری، سرِ هم شده است و سرِ هم شدن، مستلزم استقلال و فردیت اجزاست. راه شناخت طبیعت و روش صحیح کارویژه خرد در کاربست آن، مشارکت در این سرِ هم بندی است. اندیشه با مشارکت در سازندگی، اجزاء سرِ هم شده را به دقت و مراقبت از هم تفکیک نموده و دوباره سرِ هم می نماید و در این روش و در این فرآیند، اندیشه فعالانه به شناخت دست می یابد. البته جزئیت، تبعیت صرف معنا نمی دهد بلکه هر یک از اجزا، منشا تابش کلیت است و خبر از کلیت می دهد و جزء در مقابل کل، عنصر ویژه ای از ضرورت را به همراه دارد.

حال در پایان سخن، بازگردیم به همان داستان معروفی که در ابتدا به آن اشاره شد. کمی روشن گردید که چرخش زمین به دور خورشید یا چرخش خورشید به دور زمین، نمی توانست برای کلیسا خطرآفرین باشد، بلکه آنچه خطر سهمگین برای اندیشه دینی به حساب می آمد، روش جدید بود. در روش جدید، زیر پای مفهوم خدا خالی نمی شود، چه اینکه تکرر استفاده از این مفهوم در آثار اندیشمندان روشنگری به خوبی نمایان است، بلکه در روش جدید، زیر پای خود خدا خالی می گردد. خدا هست ولی خدا نیست، کتاب و قانون الهی هست ولی کتاب و قانون الهی نیست؛ چون همه چیز درون ماندگار باید باشد. خدا هست ولی نه خدایی که از خارج بر طبیعت حکومت می کند، بلکه خدایی که همین طبیعت و در درون آن است، کتاب و قانون الهی هست ولی نه کتاب مقدس که از وحی و از خارج فرستاده شده، بلکه همین کتاب طبیعت و قانون طبیعت که در درون آن نهفته است. هیچ چیز بیرون افتاده نسیت و همه چیز ماندگار در همین درون می باشد. و کلیسا بصیرت به خرج داد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مدیریت