بسم
الله الرحمن الرحیم
جلسات
یازدهم و دوازدهم به تاریخ 3/5/94 و 10/5/94
(کتاب
عصر روشگنری کاسیرر، بخش طبیعت و شناخت طبیعت در فلسفه روشنگری)
شناخت
طبیعت به منزله اصلی درون ماندگار در عصر روشنگری؛ در تقابل با آموزه های کلیسایی
داستان
گالیله را به خاطر داریم، همو که به خاطر انداختنِ طرحِ جدیدی از کیهان شناسی،
مورد بازخواست کلیسا قرار گرفت و متهم به ضدیت با دین گردید. اما مگر گالیله چه
انقلابی به پا نموده بود که اینچنین شایستهی مواخذه شد؟ مگر آموزه های کلیسا در
طول تاریخ آن، همواره ثابت بوده و هیچ گاه در برابر طرح های جدید قرار نگرفته است؟
مگر برای مسیحیت دشوار بوده است که طرح های نو را به نحوی متبحرانه توسط آموزه های
کلیسا توجیه نماید؟ اما این بار چه شده است که کلیسا بدنامیِ تحجر و جمود را به
جان می خرد، اما قدمی در برابر طرح جدید عقب نمی نشیند؟
حقیقت
آن است که کلیسا شنید آنچه را که باید می شنید و دید آنچه را که باید می دید. صدای
ترک برداشتن آموزه های دینی به گوش هایشان رسید و چشم هایشان گام های بعدیِ مدلِ
جدید را پیگیرانه دنبال نمود و قلب هایشان سرانجام این مسیر، که امروز بناست گام
اولش برداشته شود را به خوبی درک نمود. به خطا رفته ایم اگر دعوای کلیسا و گالیله
را در محتوای بیان شده، دنبال نماییم، چه اینکه خود گالیله هم برای حل و فصل این
اختلاف، دچار همین خطا گردید. او که فردی دیندار بود، بسیار سعی نمود که نشان دهد
حرفش برآمده از دینداریش است، نه در ضدیت و تقابل آن. این اولین باری نبود که
محتوای جدیدی در مقابل کلیسا قرار می گرفت و کلیسا بارها توانسته بود آن محتواها
را در محتوای خود منحل نماید، اما این بار نمی شد! کلیسا بصیرت به خرج داد!
ما
باید این ماجرا را به نحوی دیگر قرائت نماییم تا بابی دیگر از حادثه به روی مان
گشوده شود: این محتوای ارائه شده توسط گالیله نبود که گرد و خاک به پا کرد و سر و
صدا ایجاد نمود، بلکه فرم جدید بیان شده توسط او به فراگرد اندیشه و شناختِ طبیعت،
نیروی نوی بخشیده بود و این فرم جدید، موتور محرک و پیش رانش قدرتمندی به حساب می
آمد که گویی بنا داشت جریانی عظیم را از پس خود به جلو بکشد. فرم نو، که با گالیله
جرقه اش زده شد و با نیوتن اوج گرفت، در سرآغاز عصر روشنگری، جای پای خود را باز
کرد.
تا
پیش از عصر روشنگری و بنا به تعالیم دینی و سنتی، طبیعت جایگاه ویژه خود را در
آفرینش داشت. همه چیز در نسبت با منشا آفرینش و به میزان نزدیکی به عامل نخستین،
معنا می یافت و در این سلسله و زنجیرهی دقیق و قطعی، جای هیچ گونه شک و تردیدی
وجود نداشت. طبیعت و شناخت طبیعت، خودش غایت القصوی نبود، بلکه نقطه آغازینی برای
حرکت به فراسوی طبیعت به حساب می آمد و کمال واقعی در آن فراسو یافت می شد. طبیعت
در تقابل با قدرت الهی نبود، بلکه قدرت الهی در طبیعت موثر می افتاد و به همین سبب
شناخت انسان از طبیعت که با کاربست حس و خرد محقق می گردید شدیدا نیازمند استعانت
بود. جهان، جهان فیض الهی بود و فیض درماندهی دائمی فیاض است، سرچشمه که قطع شود،
منشعبین به تمامیت بی وجود می شوند. حس و خرد در شناخت طبیعت محدود بودند و
دستگیری، باید از آن ها دستگیری کند تا قدم بردارند. آن ها پذیرنده و مطیع آفرینش
بودند و در آفرینندگی مشارکت نداشتند. ارنست کاسیرر در کتاب فلسفه روشنگری پیرامون
شناخت طبیعت تا قبل از عصر روشنگری می نویسد: «در اندیشه قرون وسطایی در کنار
قانون الهی، حوزه نسبتا مستقلی برای قانون طبیعت وجود داشت که در دسترس خرد انسانی
بود و خرد انسانی بر آن تسلط داشت، اما قانون طبیعی هرگز نمی تواند چیزی بیش از
مبدا حرکت به سوی قانون الهی باشد. ... خرد خادم وحی است و خادم وحی نیز باقی می
ماند.»
در
عصر روشنگری، داستان کاملا سر و ته شد و دانشمندان با ارائه روش شناسی جدید خود، دیگرگون
به طبیعت نظر انداختند. طبیعت در عصر روشنگری دیگر آفریده نیست بلکه ساخته شده است
و دست توانای سازنده، اجزای آن را با نظمی محیرالعقول و در یک سازمانی متحدالاجزاء
در کنار هم قرار داده است. ما برای شناخت طبیعت نیازی نیست به آفریدگار متوسل شویم
و دست مدد به سوی او دراز نماییم، بلکه کافیست نظم درونی سازه را کشف کنیم و به درون
آن پی ببریم. خدا در درون همین طبیعت است و اگر می خواهی خدا را دریابی، باید
طبیعت را هر چه بیشتر بشناسی و به نیروهای دورنی آن دست یابی. طبیعت به مقام
الوهیت ارتقاء مقام می یابد و دانشمندان به مقام کاهنان. دیگر کتاب مقدس نیست که
سرمنشا و نیرودهندهی شناخت می باشد که به وسیله رسل تایید گردیده و توسط وحی
پشتیبانی می شود، بلکه کتاب طبیعت است که جان مایه و روح شناخت می باشد و برای
شناخت طبیعت باید به خود طبیعت متوسل شد. چیزی بیرون از طبیعت نمی تواند راهی را
برای ما به روی شناخت طبیعت باز نماید و فراروی از طبیعت کاری بس بیهوده و گمراه
کننده است. همه چیز در دورن همین طبیعت است و هر آنچه از شناخت موجود است را باید
در همین جا جست و جو نمود.
در
این زمینه نیز کاسیرر مطلب قابل توجهی را بیان می نماید. وی در کتاب مذکور عنوان
می دارد که: «طبیعت در ذات الهی سهیم است، زیرا قدرت الهی در خود طبیعت جاری و
ساری است. بدین سان دوگانگی میان آفریدگار و آفریده، از میان می رود. طبیعتی که
جنبانده می شود، دیگر در تقابل با جنباننده الهی قرار نمی گیرد. طبیعت اکنون اصل
فرم دهنده آغازینی است که از درون حرکت می کند. طبیعت به واسطه توانایی خود، در
شکوفا شدن و فرم گرفتن از درون خویش، حامل مهر و نشان الهی است، زیرا خدا را نمی
باید نیرویی تصور کرد که از بیرون مداخله و به منزله علت حرکت، روی ماده ای بیگانه
با خویش تاثیر می کند، بلکه خدا مستقیما در فراگردهای طبیعت وارد می شود.»
طبیعت
در منظر عصر روشنگری، سرِ هم شده است و سرِ هم شدن، مستلزم استقلال و فردیت
اجزاست. راه شناخت طبیعت و روش صحیح کارویژه خرد در کاربست آن، مشارکت در این سرِ
هم بندی است. اندیشه با مشارکت در سازندگی، اجزاء سرِ هم شده را به دقت و مراقبت
از هم تفکیک نموده و دوباره سرِ هم می نماید و در این روش و در این فرآیند، اندیشه
فعالانه به شناخت دست می یابد. البته جزئیت، تبعیت صرف معنا نمی دهد بلکه هر یک از
اجزا، منشا تابش کلیت است و خبر از کلیت می دهد و جزء در مقابل کل، عنصر ویژه ای
از ضرورت را به همراه دارد.
حال
در پایان سخن، بازگردیم به همان داستان معروفی که در ابتدا به آن اشاره شد. کمی
روشن گردید که چرخش زمین به دور خورشید یا چرخش خورشید به دور زمین، نمی توانست
برای کلیسا خطرآفرین باشد، بلکه آنچه خطر سهمگین برای اندیشه دینی به حساب می آمد،
روش جدید بود. در روش جدید، زیر پای مفهوم خدا خالی نمی شود، چه اینکه تکرر
استفاده از این مفهوم در آثار اندیشمندان روشنگری به خوبی نمایان است، بلکه در روش
جدید، زیر پای خود خدا خالی می گردد. خدا هست ولی خدا نیست، کتاب و قانون الهی هست
ولی کتاب و قانون الهی نیست؛ چون همه چیز درون ماندگار باید باشد. خدا هست ولی نه
خدایی که از خارج بر طبیعت حکومت می کند، بلکه خدایی که همین طبیعت و در درون آن
است، کتاب و قانون الهی هست ولی نه کتاب مقدس که از وحی و از خارج فرستاده شده،
بلکه همین کتاب طبیعت و قانون طبیعت که در درون آن نهفته است. هیچ چیز بیرون
افتاده نسیت و همه چیز ماندگار در همین درون می باشد. و کلیسا بصیرت به خرج داد!