یادداشت جلسه هشتم؛ مهدی ملارستمی
یگانگی خرد
می توان از این سوال آغاز کرد که خرد چه نقشی در علم دارد ؟ بعد از رنسانس مفهوم خرد جایگاهی ثابت در بررسی ها و داوریهای گوناگون پیدا کرد. عصر رنسانس خرد را در بازگشت به یونان باستان تعریف می کرد و جایگاه آن را مشخص می کرد. اما مفهوم خرد در قرن 17 در نظام فلسفی دکارتی جایگاه والا و اصلی را دارد.
دکارت خرد را عامل اصلی شناخت در همه عرصه ها می داند؛ «می اندیشم پس هستم».
شناخت در تفکر دکارتی از اصل پیشینی قاعده کلی عقلانی آغاز می کند و مبتنی بر آن به بررسی پدیدار می پردازد. در واقع این نظام شناخت شناسی در مبنا و فرم تفاوتی با نظام های شناخت شناسی ماقبل خود ندارد تفاوت صرفا در محتوای آنهاست. اصل کلی دکارتی عقلانی است و الهیات نقشی در آن ندارد.
کارکرد اصلی شناخت شناسی دکارتی اینست که که اصول عقلانی را به همه ی عرصه های شناخت بشری بسط می دهد. یعنی ریاضیات طبیعیات دین و... همه با ابزار عقل قابل شناخت است و غیر از آن نمی توان شناختی بدست آورد (غیر از آن وارد حوزه شک دکارتی می شود).
این بسط عقل تاثیری اساسی در شناخت علمی بخصوص در قرن 18 بجا می گذارد. روشنگری نقش عقل در شناخت علمی را کاملا می پذیرد اما نوع استفاده از آن را تغییر می دهد.
شناخت شناسی روشنگری، تحت تاثیر فیزیک نیوتنی عقل و استفاده از آن را تغییر می دهد. عقل در کلاسیسم فرانسوی از اصول آغاز می کند و بنوعی مبتنی بر استدلال قیاسی است. یعنی پدیدار یا اصل جزیی از درون قاعده کلی بیرون می آید. اما در روشنگری عقل ابزاری است که انسان به واسطه آن به درون پدیدارها راه می یابد آنها را تجزیه می کند و می شناسد.
شناخت شناسی در این دوران بدنبال یافتن نظم و قاعده و علت اساسی در میان پدیدارهاست و این نظم را از دل پدیدارها بیرون می کشد نه اینکه صرفا قاعده ای از پیش موجود را بر پدیده ها تحمیل و خواهان نظم بخشیدن به آنها باشد.
یگانگی خرد را می توان بدین مفهوم در نظر گرفت که نقشی که عقل در قرون 17 و 18 بخصوص برعهده گرفته خواهان شناخت همه عرصه ها بود. و نظام شناخت شناسی علمی تنها مبتنی بر عقل و شناخت عقلی بود. عامل وحدت در علم و شناخت شناسی این دوران یک برداشت از عقل و شناخت عقلی بود (یگانگی خرد). یک دین یک خدا یک پادشاه و حالا یک علم (مبتنی بر شناخت عقلی).
اگر علم را وحدت یافته بر مبنای عقل بدانیم یعنی یک برداشت از عقل توانایی شناخت در همه ی عرصه های بشری و شناخت طبیعت همه پدیدارها را داراست. بدین ترتیب وحدت علمی هنگامی با بحران مواجه می شود که یگانگی عقل در آن برای شناخت همه عرصه ها با مشکل مواجه شود. یعنی مطلقیت عقلی در شناخت علمی از دست برود. این اتفاق در قرن 19 در عرصه ی شناخت انسان و علوم اجتماعی بوقوع پیوست. استفاده از عقل در علوم طبیعی و اجتماعی دیگر نمی توانست به یکسان و مشابه باشد.
علوم انسانی و اجتماعی ذاتا شرایطی را داراست که نوع استفاده از عقل برای شناخت آن با عقلی که در شناخت طبیعت فیزیکی کاربرد دارد متفاوت است.
اگر وحدت علمی را مبتنی بر یگانگی روش شناختی عقلانی بدانیم زمانی که این روش شناخت یگانه متزلزل شود وحدت علم نیز با تزلزل مواجه می شود و از قاطعیت آن کاسته می شود. از اینجاست که بحران علم به روشنی خود را می نمایاند.
شاید پرسش اساسی این باشد که معنای علم پس از این بحران چه می شود؟ اینکه «مطلقیت عقلی در شناخت علمی از دست برود» با علم چه کار می کند؟ آیا علم به کناری نهاده می شود و مثلاً رقیب هایش جایش را خواهند گرفت؟ آیا این بحران، علم را از قدرت فهم زندگی و اداره آن می اندازد؟ اصلا این بحران از کجا می آید و چگونه بر سر علم هوار می شود؟