حلقه متن خوانی فلسفه روشنگری

پیوندها

۲ مطلب با موضوع «جلسه دوم» ثبت شده است

هوالعالم

روش کاسیرر در شناساندن عصر روشنگری

از خلال قرون اعصار ، از فاصله ای مدید و با مطالعه متن مکتوبات و تالیفات اندیشمندان به دوره ای که به نام روشنگری شناخته میشود مینگریم ، چه میبینیم ؟ آیا انسانهای آن عصر و افکارشان را میشناسیم ؟ آیا میتوانیم با آنها ارتباط برقرار کرده افکارشان را آنچنان که باید فهم کنیم ؟

وه چه افکار متفاوت و متهافتی ، دو اندیشمند را به سختی میابیم که افکار و اقوال یکدیگر را تایید کنند ، حتی یک اثر و نتیجه در برداشت از یک مفهوم بر جای گذاشته باشند .

به نظر شناسایی این دوران ناممکن است ؛ اما کاسیرر مدعی شناساندن این دوره به ما است ، وی مدعی یک انسجام است ، یک قدرت فرم دهنده که اهمیت اقوال و افکار متعدد را کاهش میدهد در واقع مرحوم مغفور کاسیرر میخواهد عنصر سازنده یا عناصر سازنده عصر روشنگری را به دست ما دهد آن قدرت فرم دهنده ای که با درک و شناسایی آن روشنگری را فارغ از اقوال و افکار متعدد و متکثر آن میتوانیم مورد شناسایی قرار دهیم  که روشنگری چه بوده است ؟ و چه کرده است ؟

اما این قدرت فرم دهنده و یا عنصر سازنده چیست ؟ خوب باید تمام کتاب را بخوانیم میخوانیم ان شا الله

اما برای درک بهتر روش کاسیرر در اینجا دو جمله را که طی آن  نویسندگان سعی کرده اند با آن روشنگری را توصیف کنند برای مقایسه با روش کاسیرر نقل میکنم :

کانت در آغاز مقاله روشنگری چیست خود که میگوید : «روشن‌نگری خروج آدمی است از نابالغیِ به تفسیرِ خویشتن خود و نابالغی ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری.»

ارهارد بار در کتاب روشنگری چیست ؟ : «دلیر باش در به‌کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشن‌نگری».

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸
مدیریت

به نام خدا

فرم اندیشه

قرون وسطی بنا به دلایلی در تاریخ اروپا به دوران تاریکی مشهور شده است. این تاریکی از دو منظر می تواند به نحوی بیانگر فهم ما از این دوران باشد. اول اینکه احتمالا ما در فهم خودمان از قرون وسطی این دوران را با ظلمت و گمراهی همراه می دانیم و دوم اینکه در فهم ما این دوران تاریک است و ما چیزی در آن نمی بینیم. این دومی حتی اگر مستقیماً از نامگذاری برداشت نشود ولی به فهم ما کاملا مرتبط است. ما از قرون وسطی کم می دانیم، گویا این دوران در تاریکی دید ما فرو رفته است. ولی اگر بخواهیم خوب فکر کنیم که از قرون وسطی چه وقایعی را می‌دانیم احتمالا یکی از مهم ترین فرازها، اتفاقی است که گمان می کنیم با آن این دوران پایان یافته است. آنچه از ماجرای گالیله شنیده ایم. از اینکه گالیله می گفت زمین مرکز جهان نیست و بخاطر این صحبتش دادگاه وی را تفتیش عقاید کرد. فعلاً با این موضوع کاری نداریم که چقدر این باور درست است، آیا واقعا گالیله این حرف را گفته بوده و آیا واقعا آن دادگاه به آن صورتی که مشهور است بوده یا خیر. ولی در کل وجود یک چنین باوری نزد ما دلالت آور است. اینکه ما پایان قرون وسطی که گویی قرونی با سیطره ی سیاسی کلیسا بوده است را نه اتفاقی سیاسی بلکه اتفاقی علمی می دانیم. اما چطور علم می تواند عامل پایان بخش به این چنین دورانی که بیش از هزار سال در اروپا پابرجا بوده است، باشد؟ این پرسش خوبی است. مگر یک گزاره ی علمی چقدر مهم است؟ این قدرت علم در چیست و چرا کلیسا باید با آن مقابله کند؟ جالب این است که ما ایرانی ها هم همیشه مفتخریم به اینکه ابوریحان بیرونی پیش از کوپرنیک به این حقیقت رسیده بوده است. و بابت این موضوع احتمالا فکر می کنیم که غربی‌ها یافته‌ی علمی دزدیده‌اند و در تاریخ تقلب کرده اند. ولی نکته ای که باید به آن توجه کنیم این است که کسی نمی تواند در تاریخ تقلب کند، کسی نمی تواند سر تاریخ را کلاه بگذارد. که اگر می شد خب ما هم الان دوباره همانکار را می کردیم و یکی از یافته های غربی ها را به نام خودمان می زدیم. با اندک تأملی مشخص می شود که چنین کاری امکان پذیر نیست. پس چرا با وجود اینکه سال ها پیش از کوپرنیک ابوریحان نشان داده بود که زمین مرکز جهان نیست( و احتمالا پیش از او هم کسانی اینکار را کرده بودند.)، باز هم تاریخ بخاطر می آورد که کوپرنیک آنرا کشف کرده است. یک سؤال که در اینجا می توان پرسید این است که آیا واقعا آنچه ابوریحان و کوپرنیک گفته اند یک چیز بوده یا اینکه اصلا ایندو با هم متفاوتند. برای این پرسش علمی قبل از اینکه به سراغ هر چیز دیگری برویم بهتر است که به سراغ خود علم برویم. باید ببینیم که علم در مواجهه با این دو نظریه چگونه رفتار کرده است( البته شاید این پرسش من پرسش دقیقی نباشد، و شاید باید در استفاده از واژه‌ی علم دقت بیشتری کرد. ). باز با مختصر توجهی می بینیم که گویا ان مواجهه ها کاملا متفاوت بوده. علم به شدت بعد از کوپرنیک فعال می شود. ما بلافاصله گالیله و کپلر را داریم، بعد از اندکی هم نیوتون و لایپ نیتز و از آن جا هم که دیگر فقط با دانشمند روبروییم. انگار از نظر علمی بین سخن کوپرنیک و همه ی پیشینیانش از جمله ابوریحان تفاوت وجود دارد. اما این تفاوت در چیست؟ آن ها که هر دو می گفتند زمین مرکز جهان نیست. یا موضوع صحبت گالیله و نیوتون که خیلی با ارسطو فرقی نمی کرد، همه در مورد حرکت صحبت می کردند. پس تفاوت در چیست؟ این پرسش را فعلا در جای خود نگاه می دارم و به پرسش قبلی بر می گردم، اصلا با فرض اینکه در انتهای قرون وسطی نهضت علمی جدید ایجاد شده باشد، چرا یک چنین نهضت علمی باید تبعات سیاسی و اجتماعی داشته باشد. اگر بخواهیم موضوع را به امروز بیاوریم صورتش این می شود که مثلا فردا کسی بیاید و مکانیک کوانتوم را رد کند و نظریه ی جدیدی بدهد، خب مگر چه می شود. ایرادی ندارد که، فقط احتمالاً متون کتب درسی کمی تغییر بکند، یکی دو وسیله ی جدید اختراع شود و پیشرفت علمی رخ بدهد. در مقابل چنین اتفاقی که هیچ حکومتی یا کلیسه و مسجدی موضع نمی گیرد، یا در پی آن که تحولی در نظام سیاسی جهان رخ نمی دهد. اصلا چرا بدهد؟ به نظر می رسد که دو پرسش در اینجا به هم میرسند. علم در انتهای قرون وسطی چه وضعیتی داشت که با تحول آن لازم بود نظام سیاسی و اجتماعی متحول شود؟ شاید حتی دقیق تر این است که بپرسیم آیا چیزی که ما امروزه به نام علم می شناسیم و درکی که از آن داریم، در آن دوران هم به همین صورت بوده است؟ باز هم با کمی دقت می‌بینیم که نه اینطور نبوده است. طبیعیات ارسطو بخشی از فلسفه‌ی اوست. کما اینکه سیاست هم بخشی از فلسفه و اتفاقا توجیه حرکت نزد ارسطو مرتبط با غایت مندی ماده است که نظام فلسفه ی ارسطویی جایگاه و معنا بخشی خودش را دارد. باید بگوییم که در زمانی که داریم از آن صحبت می کنیم، اصلا چیزی با نام علم خارج از فلسفه وجود نداشته است. علم و فلسفه یکی بودند و سیاست هم با آن ها بود اخلاق هم همینطور و... . علم نستبی با فلسفه داشت، در این نسبت بود که گزاره های علمی در ارجاع به انگاره‌های فلسفی تصدیق شده و حجیت پیدا می کردند. این انگاره های فلسفی غالباً متافیزیکال هستند و به عنوان حقایقی ثابت خارج از ما و خارج از علم می مانند. در صورتیکه در علم کوپرنیک و گالیله و نیوتون دیگر این نیست. دیگر علم نباید بر فلسفه سوار باشد، علم نباید بر متافیزیک سوار باشد. علم باید برای خود جایگاه محکمتری پیدا کند. این جایگاه به شکلی پیدا می شود. ولی مسئله به اینجا ختم نمی شود، علم سردرمدار این جریان است ولی تنها عضو آن نیست. بعد از علم سیاست هم باید تغییر شکل پیدا کند، ساختار حکومت هم باید تغییر کند، اصلا خود فلسفه هم باید تغییر کند. و با تغییر اینها اندیشه به کلی تغییر می کند. این تغییر آنطور که گفته شد بیش از اینکه در محتوای علم باشد یا محتوای اندیشه باشد، در فرم است. در فرم اندیشه در جایی است که از این به بعد بنیاد متافیزیک علم و اندیشه قرار است بگیرد. این تغییر در فرم اندیشدن شروع جهانی جدید را به ما نشان می دهد و ما را از دوران تاریکی خارج می کند. و در اینجا می توان گفت که این فرم بنیاد روشنگری است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۶
مدیریت