حلقه متن خوانی فلسفه روشنگری

پیوندها

مساله شناخت از ابتدای دوره مدرن تا ابتدای کانت چه حرکتی را طی نموده است؟

 

مهم ترین عنصری که در مساله شناخت مطرح است و اندیشمندان برای پاسخ به آن همت می گمارند، حل رابطه ذهن و عین است. به راستی ما چگونه عالم خارج را می شناسیم و بر چه اساسی شناخت ما صادق است؟ این پرسشی است که در طول تاریخ هماره مطرح بوده و اذهان زیادی را به خود مشغول نموده است. در آغاز دوره مدرن، فرمی نو به راه حل های این مساله داده شد. جریان خردگرای دکارتی که درصدد بود خود را از چنگ متافیزیک ارسطویی و همچنین تعالیم بدون پشتوانه ی کلیسا برهاند، در آموخته های خود شک می نماید و حاصل این شک دستوری، بازبنانهادن اندیشه ای نو و گشایش راهی نو می باشد. دکارت می خواست که با پس زدن انباشته های گذشته در ذهنش، اینک بنایی نو را بر روی اصولی که خود به آن ها دست یافته است برپا نماید. دکارت دیگر نمی خواست از بیرون مرجعیتی برای اعتبار گزاره هایش بیابد، بلکه او خواهان آن بود که خود مسیر رسیدن به اصول کلی را با پای خویش بپیماید؛ لذا در تمام آموزه های رسمی و عمومی تردید نمود. اما این فهم جدید، چگونه دکارت را رهنمون می نماید تا رابطه ذهن و عین را حل نماید؟ او در جریان بنا نهادن سازمان جدید اندیشه اش، طرح ایده های فطری را در می اندازد. او می خواست که از آموزه های پیشینی عبور نماید، همان که می گفت در جریان رابطه عین و ذهن، شناخت زمانی حاصل می شود که بخشی از عینیت جدا شده و وارد ذهن ما گردد. دکارت به این سخنان دلگرم نیست و ایده های فطری با پس زمینه ی مسیحی را وارد عرصه می نماید. ارنست کاسیرر در توضیح این روش دکارت در کتاب فلسفه روشنگری می نویسد: «مساله اساسی صدق شناخت، یعنی توافق میان مفاهیم با اشیاء را نظام های بزرگ فلسفی خردگرای سده هفدهم با فروکاستن قلمرو مفاهیم و قلمرو اشیاء به یک لایه اصلی هستی حل کرده بودند. در این لایه مفاهیم و اشیاء با هم تلاقی می کنند و هماهنگی بعدی میان آن ها از همین آمیختگی ناشی می شود. ماهیت شناخت انسانی را تنها می توان در قالب ایده ها که ذهن در درون خویش می یابد توضیح داد. این ایده های فطری، گویی همچون مهری هستند که از همان آغاز بر ذهن انسان زده شده است که آن را همواره از مبداء و مقصدش با خبر می کند.» پیروان دکارت همچون مالبرانش، طرح دکارت را بسیار پر قدرت تر مطرح می نمایند و با جلو بردن آن طرح، ادعا می نمایند که ما همه چیز را تنها در خدا می یابیم، ذهن تنها با پیوستن به خدا به منزله ی جایگاه ایده ها است که می تواند طبیعت و واقعیت فیزیکی را درک کند. پیگیری مفاهیم و اشیاء و رساندن آن ها به یک مرکز اصلی فراباش، چیزی نیست که تجربه گراهای انگلیسی و فرانسوی را خرسند نماید. تجربه گرایان گذاشتن یک اصل فراباش به جای اصل دیگر را سرمنزل مقصود خود نمی پندارد، بلکه هر نوع فراباشی را امری ناپسند و مطرود به حساب می آورد. به این سبب جریان تجربه گرا ریسمان ایده های فطری که در آنجا اشیاء و مفاهیم به یگانگی می رسیدند را قطع می نماید. اما حال با قطع این ریسمان، دیگر مرجعیت اعتبار صدق گزاره ها از کجا ناشی می گردد؟ تجربه گرایی ورود هیچ عنصر خارجی در قضیه شناخت را مجاز نمی شمرد، به همین سبب تنها رابطه مستقیم بین شیء ادارک شونده و مدرک را عامل شناخت بر می شمارد. تنها حس است که طریق فهم را فراهم می نماید، به همین سبب شناخت را باید بر اساس شالوده­ی خود و بر اساس شرایط ویژه اش تبیین کرد. اما این طرح از شناخت با بحرانی روبرو می باشد. ما جهان بیرون را صلب و دارای پیوستگی می یابیم، اما حواس ما در ارتباط مستقمیم تنها بخشی از خارج را درک می نمایند، پس از کلیتی که ما از طریق حواس می یابیم، از کجا می آید؟ آیا غیر از حواس، عنصر دیگری نیز در میان است که کلیت را برای ما به ارمغان می آورد؟ مهم ترین پاسخی که در عصر روشننگری توسط تجربه گرایان به این پرسش داده شد، توسط بارکلی مطرح گردید. بارکلی با توسع بخشیدن به مفهوم اساسی خویش از ادراک حسی، این تعارض را رفع می کند؛ یعنی ادراک حسی نه تنها تاثر حسی بسیط، بلکه فعالیت بازنمایی ایجاد تصویر اشیاء در ذهن را نیز شامل می شود. از این رو تصور فضا به طور دقیق عنصری از آگاهی حسی نیست بلکه بیان فراگردی است که در ادامه آگاهی می یابد. فقط سرعت و نظم این فراگرد موجب می شود که ما مراحل میانی آن را نادیده بگیریم و از همان آغاز در پایان فرآیند شرکت کنیم. لذا از این پس مفهوم فضا مدام در فرم های مختلف آن دنبال می شود.

عبور تجربه گراها از بحران قبلی، آن ها را در بحران جدیدی می اندازد. اگر پیوند تجربی منظم ذات میان حواس آن ها را به هم متصل می کند، نه ذات مشترک میان آن ها، پس پایداری و عینیتی که عادت کرده ایم به فرم های ادراک حسی و فهم نسبت دهیم بر چه چیز دلالت می کند؟ از این دیدگاه تا آنچه تجربه گرای همه ی تلاش خود را برای کناره گیری از آن به کار برده بودند یک گام بیشتر فاصله نبود. شورش علیه عنصر فراباش، تجربه گراها را به مرز ایده آلیسم ذهنی کشاند، هرچند در قرن هجدهم هیچ یک از آن ها علاقه ای به برداشتن آن یک گام نداشتند.

تجربه گرایی می خواست همه ی شناخت را بر روی پای خود سرپا نگه دارد، اما این مسیر، از ذهن و قوای آن غفلت می نماید و آن را در مقام انفعال قرار می دهد. ایده ی موناد لایبنیتس هم در مقابل تجربه گرایی انگلیسی و هم در مقابل عقل گرایی فرانسوی مطرح می گردد. لایبنیتس می گوید: «سرشت جوهر در باروری آن است یعنی در توانایی آن برای آفرینش رشته بی پایانی از ایده هاست. بنابراین من صرفا صحنه ایده ها نیست بلکه سرچشمه و منشاء آنهاست. من سرچشمه و منشاء ایده هایی است که باید طبق قانونی که اشیاء پیرامون تجویز می کنند به وجود آیند.»

مسیر جریان اندیشه تا به این جا به مرحله ای می رسد که آماده ی طرح کانت می گردد. هدفی که در مساله شناخت مطرح بود به توفیق دست می یابد و اصلی نو رخ می نماید که البته مسائلی تازه را نیز به پیش می کشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۰
مدیریت

به نام خدا

نقد متن مهدی ملا رستمی با عنوان: فرم و روش اندیشیدن هابز در مورد سیاست چگونه است ؟

هابز جوهر همه ی امور را حرکت می داند و وضعیت طبیعی را وضعیت دارای حرکت می داند. در این موضوع هابز دنباله روی تفکر گالیله است، نگاه هابز به علم سیاست متاثر از همین نگاه وی و بر اساس فرم روش شناسی فلسفه ی دکارتی است. فرم هندسه وار که پدیدار ها را به عوامل اولیه شکل دهنده ی آنها می شکند و از ترکیب مجدد آنها به شناخت امور می پردازد. بدین ترتیب هابز با شکستن حکومت به عوامل اولیه تشکیل دهنده ی آن یعنی مردم و حرکت که جوهره ی آنهاست یعنی امیال و خواسته ها، و ترکیب مجدد این حرکات دولت را بصورت یک موجودیت قراردادی که بخشی از آزادی مردم را گرفته به جای آن امنیت را به آنها هدیه می دهد تحلیل می کند.  اما در این میان پرسش های زیادی مطرح می شود که توجه به آنها می تواند مارا به فهم دقیقتری از جملات فوق برساند. ابتدا اینکه چرا هابز جوهر امور را حرکت می داند؟ ضرورت این موضوع در نگاه هابز چیست؟ و اگر هابز جوهر را حرکت می داند، چگونه می توانست اینگونه نباشد؟

در کنار این مورد باید فهمید که بنا به چه ضرورتی هابز نگاه هندسه وار و یا نگاه تکوینی در فهم حکومت دارد.؟تا زمانی که ضرورت این موضوع روشن نباشد، این گزاره در حد یک گزاره ی خبری که ارجاعی به خارج از متن دارد باقی می ماند و از این رو که بنده به عنوان خواننده شناخت خوبی از نگاه هابز در مورد سیاست ندارم، نمی توانم با این جمله همراهی کنم وضرورت طرح هابز را به روشنی متوجه شوم. تمام توان من در همراهی با این عبارت محدود به بررسی صدق این گزاره با متن کتاب هابز خواهد ماند و چون از بررسی این کتاب عاجزم از همراهی با متن هم عاجز می شوم. طرح لزوم استفاده هابز از روش تجزیه و ترکیبی در متن اتفاق نیفتاده است و به همین دلیل در حد یک عبارت خبری باقی می ماند و بیشتر از یک اطلاع تاریخ فلسفه ای کمک بیشتری به فهم هابز برای من نمی کند. زیرا پرسش اساسی اینکه چرا هابز از چنین روشی استفاده می کند و این روش باعث ایجاد چه نوع نگاهی به سیاست می تواند باشد، در متن به خوبی روشن نشده است.  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
مدیریت

به نام خدا

وابستگی مسئله طبیعت و مسئله شناخت در سده هجدهم

جان لاک معتقد بود قبل از آنی که موضوعی را مطرح کنیم ابتدا باید پژوهشی را در رابطه با کارکرد تجربی موضوع انجام دهیم . به اعتقاد او نباید برای شناخت یک پدیده از هر روشی که مد نظرمان است استفاده کنیم ؛ بلکه باید دریابیم چه موضوع هایی با شناخت ما متناسب هستند. موضوع شناخت همواره  دو طرف معین داشته است. یکی ذهن و دیگری عینیات . به عقیده لاک این روند شناخت انسان را به درک بالایی از فهم موضوع می رساند .؛ به عبارتی دیگر یک روند تکوینی ایجاد می شود برای شناخت.

شناخت شناسی سده هجدهم به شدت متاثر از روانشناسی است .همانطور که در روانشناسی شاهد هستیم که چگونه به تشریح روح انسان پرداخته می شود و امیال و افکار از یکدیگر جدا می شوند ، لاک نیز خرد انسان را همانگونه پزوهش می کند که کالبد شکاف اجزای کالبد انسان را تشریح می کند .

 برای شرح بهتر و درک قوی تر مطلب بالا  به نظرم لازم است که نگاهی به روش شناخت شناسی بزرگان  خرد گرای سده هفدهم بیاندازیم . همانطور که در بالا اشاره کردیم شناخت شناسی همواره دو قطب معین داشته است =ذهن و عین = ،که البته بین این دو قطب یک توافق و هم نوازی وجود دارد . این هماهنگی بین پدیده و ذهن از یک آبشخوری تغذیه می شود که باید ماهیت پدیده را در قالب ایده های ذهن جستجو کرد. فلاسفه سده هفدهم این هماهنگی بین ذهن و عین را ناشی از فطرت انسان می دانند.

بنابر نظر دکارت «  تمامی فلسفه با بررسی تصورات کلی آغازین که در ذهن ما قرار دارند آغاز می شود . آن تصورات کلی آغازین به مثابه مدلهایی برای شناخت به کار می روند»

در پلت زیرین می توانیم روند این نوع نگاه  شناخت شتاسی را کمی راحت تر فهم کنیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مقصود دکارت پر واضح است که انسان هرآنچه می فهمد خداوند بذر آن را در ذات او کاشته است . واین هما هنگی بین پدیده  و ذهن انسان به همین خاطر است .ایده هایی  که انسان  در ذهن متصور می شود به مثابه روش های شناخت به چشم می اید . در نهایت  فلاسفه و بزرگان علم سده هفدهم اذعان دارند که میان پدیده ها و ذهن انسان هیچ وحدتی وجود ندارد مگر آن که خداوند رشته ای از آن علم را در ذهن  انسان نهاده است. به نعبیر آشکار تر  شناخت طبیعت  بدون خداوند ممکن و میسر نخواهد بود .

 

حال که نگاهی گذرا به به سده های قبل از عصر روشنگری داشتیم تفاوت این دو دوره را با دوران گذشته به راحتی می توانیم لمس کنیم . در سده هفدهم شاهد بودیم که متافیزیک عنصر اصلی شناخت انسان محسوب می شد و راهی جز این برای شناخت و درک طبیعت وجود نداشت. اما در سده هجدهم باید از جهان  فراباش جدا شد و اصلا امر فراباش را درفهم پدیده ها نادیده گرفت . شناخت  هر پدیده را باید بر اساس شالوده های نجربی قرار داد و نه متافیزیک محض .نگاهی که در عصر روشنگری بر روش شناخت مبتنی بر جهان فراباش می شود یک خیال واهی تلقی می شود فلاسفه سده هجدهم شناخت طبیعت ارز شالوده متافیزیکی را توهی بیش بحساب نمی آورند و معتقدند که این روش به افرادی که تصورات باطلی از واقعیت دارند کمک می کند تا افکارشان را وسیع و بسیط کنند و از صحت و سقم آن دم بزنند . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۵
مدیریت

به نام خدا

یادداشت جلسه هجدهم حلقه ی متن خوانی کاسیرر

پرسش از چگونگی امکان مطابقت شناخت ذهنی ما با واقعیات بیرونی مسئله مشترک شناخت شناسی راسیونالیسم و آمپریسم.

ظهور دکارت در قرن هفدهم جانی دوباره به فلسفه و علم اروپا بخشید. عده ای معتقدند که نظرات دکارت راه را برای طرح نظریه نیوتون باز کرد. با وجود تفاوتهایی که میان فرم روش تجربی نظریه نیوتون با با ایده های راسیونالیستی دکارت وجود دارد، .ولی باز هم می توان ادعای فوق را تا حدودی پذیرفت. یکی از مهمترین نوآوری هایی که در نظام فیزیک نیوتونی وجود دارد و شاید بتوان آنرا وجه ممیزه ی اصلی مکانیک نیوتون با نظام های طبیعیات گذشته دانست. فرم ریاضیوار داشتن آن است. نیوتون جهان را با گذاره های ریاضی و هندسی می شناسد. و نظریه ی او به طرز شگفت آوری در محاسبه و پیش بینی رویدادهای فیزیکی موفق است. با وجود اینکه نیوتون در بسط نظریه های خود به شدت از ایده ی امتداد دکارت و دست آورد های وی در حوزه ی ریاضیات و هندسه استفاده کرده است ولی باید توجیه امکان انطباق روش ریاضیاتی در جهان واقعیت را مهمترین ابزاری دانست که دکارت در اختیار نیوتون قرار می دهد. ابزاری که نه در هندسه و ریاضیات بلکه در شناخت شناسی به کمک نیوتون آمده است.

امروزه ما بسادگی پذیرفته ایم که قضایای هندسه و ریاضیات با دنیای پیرامونی مطابقت دارند(حتی نظریه های فیزیکی جدید مثل نسبیت عام که به کلی خارج از حوزه ی هندسه ی اقلیدسی قرار می گیرد هم همچنان بر پایه ی این ایده هستند.) اما منشاء این مطابقت در چیست؟ البته احتمالاً پرسش بهتر در وضع ما این است که چگونه می تواند اینطور نباشد؟ این پرسش را باید در تفاوت میان ماهیت ریاضی و هندسه با فیزیک و طبیعات پیگیری کرد. با وجود اینکه هندسه و ریاضیات همیشه ارتباطی با شناخت تجربی ما از جهان پیرامونی داشته اند ولی هر دو را همواره در میان علوم نظری دسته بندی کرده اند. ریاضیات و هندسه بیش از اینکه مدعی توصیف جهان بیرونی باشند اموری ذهنی هستند. بکاربستن ریاضیات برای رسیدن به شناخت صحیح تر و دقیق تر از ویژگیهای  فلسفه ی افلاطون است که در نگاه دکارت هم احیا می شود.

اما دکارت برای اینکه بخواهد ادعای افلاطون را تکرار کند باید بتواند به سوال مهمی پاسخ دهد. «چرا اینطور است؟» راسیونالیسم دکارتی می خواهد عقل آدمی را در صدر بنشاند. برای اینکه عقل به چنان مقامی برسد باید نشان دهد که امکان این کار را در خود دارد. اگر ما بخواهیم تنها به عقل خود اکتفا کنیم چه تضمینی وجود دارد که به ورطه ی تخیل و خیال پردازی نیفتیم. دکارت استفاده از روش صحیح بکار بردن عقل را در این باره پیشنهاد می کند. اما سوال هنوز رفع نشده است. چنین روشی چیست؟ صدق آن چطور فهمیده می شود؟ و چه چیز به ما این اجازه را داده که فکر کنیم چنین امکانی در عقل وجود دارد؟ در میان این سوالات، سوال سوم مرتبط با بحث ماست. برای فلسفه ی دکارت ضروری است که نشان دهد عقل با اتکای به خود می تواند طبیعت را بشناسد. ارتباطی باید میان جوهر انسانی و جوهر طبیعی وجود داشته باشد. اگر بخواهیم دیدگاه راسیونالیستی دکارت را بپذیریم که خرد به سویه بین انسان ها تقسیم شده است. و در این خرد ایده های فطری وجود دارد که در صورت رجوع با روش صحیح به آنها همه ی انسان ها می توانند به نتایج مشترک منطقی و عقلی در مورد مسائل مختلف برسند. هنوز هم یک مسئله ی دیگر باقی می ماند. اینکه چرا این نتایج مشترک باید مهم انگاشته شوند؟ از کجا باید فهمید که این دریافته های مشترک صرفاً تخیلاتی مشترک نیستند و موضوعاتی ارزشمند هستند. در فلسفه ی راسیونالیستی ارزشمندی این دریافتها را انطباقشان با واقعیت می تواند نشان دهد. البته باید توجه داشت که در دیدگاه راسیونالیستی دکارت این انطباق نمی تواند بصورت تجربی نشان داده شود بلکه حتماً لازم است که یک توجیه عقلی و منطقی برای آن وجود داشته باشد. دکارت توضیح می دهد بدلیل اینکه ساختار درونی مشترک ذهن انسان ها با ساختار طبیعت یکی است و ایده های فطری مشترک در ذهن آدمیان همسان و مطابق با طبعیت است پس شناختی که از این ایده ها شکل می گیرد هم به ضرورت منطبق با طبیعت است. پس اگر ریاضیات و هندسه ابزارهای خوبی برای شناخت واضح و متمایز به ما می دهند و از ایده های فطری مشترک ما هستند پس باید در بنیاد طبیعت هم حضور داشته باشند. این فرض دکارت بعداً می تواند راهی را برای بکار بستن ریاضیات در شناخت طبیعت در مکانیک نیوتونی باز کند.

با این تفاسیر نظریه ی شناخت شناسی دکارت جایگاه بسیار مهمی را در فلسفه ی وی برای خود ایجاد می کند. به سبب همین جایگاه ویژه این نظریه در میان همه ی راسیونالیست ها تا حدودی مشترک است. ایده های فطری ذهن به صورتی باید با طبیعت منطبق شوند. این موضوعی که است که در شناخت شناسی آمپریست ها به آن اشکال می شود. شالوده های ذهنی انسان ها بر طبیعت منطبق نیست. حتی اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم شالوده های ذهنی انسان ها حتی بین انسان ها هم مشترک نیست. اصلاً چنین چیزهایی وجود عینی ندارند. این ها خطاهایی بوده اند که ما بواسطه ی تجربه های مشترک برداشت کردیم.

ایده ی «لوح سفید» جان لاک به کلی منکر طرح راسیونالیست ها می شود. ما هیچ ایده ی فطری مشترکی نمی توانیم داشته باشیم. هر آنچه را ما می فهمیم بواسطه ی تجربه برای ما ممکن شده است و نه تنها رجوع به عقل با روش صحیح بدون نیاز به تجربه در شناخت طبیعت نمی تواند برای ما کارگشا باشد، بلکه در شناخت هیچ موضوع دیگری هم کارگشا نیست. تجربه تنها منبع ما برای شناخت است. این موضع تا جایی پیش می رود که تجربه گرایان معقتد می شوند که ذهن بدون تجربه قابل به فهم هیچ موضوعی نیست. و برای اینکه هر چیزی بخواهد در ذهن ما نقش ببندد نیاز به وجود تجربه است.« شک شناخت شناختی هیوم حتی در قلمرو روان شناسی به مردود دانستن همه ی معیارهای معتبر پیشین می انجامد و همه  ی معیارهای ارزش گذاری را واژگون می کند. زیرا نشان می دهد خرد که معمولا به منزله ی عالیترین قوه ی ذهن انسان ستوده می شود در حیات معنوی ما، اگر به منزله یک کل بدان بنگیریم نقش زیر دست را دارد و همواره به کمک قوای فروتر ذهن نیازمند است.»[1]

آنچه تا اینجا طرح شد شرحی مختصر به اندازه ی فهم حقیر در مورد شناخت شناسی راسیونالیست ها و آمپریست ها بود که مشخصاً محل نزاع آن ها را نشان می داد. طرحی ضروری در فلسفه ی دکارت وجود دارد که باید ایده های ثابت ذهن را بر بنیاد طبیعت منطبق دانست. و طرحی ضروری در فلسفه ی تجربه گرایان وجود دارد که اساساً چنین ایده های ثابتی در ذهن نباید وجود داشته باشند و هر شناختی حتماً باید از تجربه شروع شده باشد. این دو طرح راسیونالیسم و آمپریسم را به یک نزاع ضروری در شناخت شناسی می رساند. پس تا آنجایی که به سده ی هفدهم و پیش از آن بر می گردد شناخت شناسی راسیونالیست ها و آمپریست ها باید با هم در تعارض باشد. امّا آیا می توان راهی یافت که ضمن معتبر دانست تجربه، به صورت کاملاً عقلانی به موضوعات نگریست. شاید از این طرح بتوان راهی برای یافتن وحدت بین شناخت شناسی آمپریسم و راسیونالیسم هم باز کرد. این طرحی است که در عصر روشنگری پیگری می شود. پس امکان طرح وحدت بین این دو شناخت شناسی امکانی نیست که پیش از عصر روشنگری میسر باشد و از این روست که در روایت این دو دیدگاه فلسفی از شناخت شناسی نمی توان به وحدتی بین آنها رسید. برای دستیابی به این وحدت باید به روایت روشنگری رجوع کرد و از پنجره ی آن به فلسفه های پیشین نگاه کرد و آنها را دوباره معنی کرد.

طرح دوگانه ی «شناخت و هستی» که پرداختن به شناخت را اصلاً ممکن کرده است از ابتدای طرح با این پیش فرض همراه بوده که این دو دوچیز هستند. طرحی که فرا رفتن از آن بسیار دشوار است و به همین دلیل در تمامی فلسفه های پیش از روشنگری نمی توان گفت که به چه معنا شناخت شناسی راسیونالیستی و آمپریستی می توانند مثل هم باشند. زمانیکه دکارت می خواست ادعا بکند که انسان باید به خرد خود رجوع کند لازم بود که این مورد را هم توجیه می کرد که رجوع به خرد به انطباق با واقعیت منجر می شود. شناخت از آن جهت مهم است که منطبق بر واقعیت باشد. یعنی ما پذیرفته ایم که واقعیتی بیرون از ما وجود دارد و می شود به نحوی به شناختی از آن رسید. شناخت شناسی آمپریست ها هم در همین لحظه مطرح می شود. ما برای اینکه به واقعیت برسیم راهی بجز تجربه نداریم. تجربه تنها پل واسط بین ما و واقعیت بیرون از ماست. دوگانه انگاری ذهن و عین و شناخت و هستی در تمامی فلسفه های پیش از روشنگری موضوعی بدیهی انگاشته شده بود. به همین دلیل بود که پرسش اصلی آمپریست ها و راسیونالیست ها چگونگی امکان انطباق شناخت ذهنی ما با واقعیات بیرونی بوده است. این پرسش مشترک وجه مشترک شناخت شناسی این دو نهضت فلسفی را نشان می دهد و هیچکدام از آنها هرگز نتوانستند از حدودی که این پرسش برایشان تعیین کرده فراتر بروند. این پرسش جهان مشترکی را برای تمامی نظریه های شناخت شناسی در فلسفه های پیش از روشنگری فراهم می کند. که این نظریات در چارچوب آن با هم به گفتگو می نشینند و در پشت تمام اختلافاتی که در این گفتگوها وجود دارد به همه ی آنها وحدت می بخشد.



[1] .  فلسفه روشنگری کاسیرر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۹
مدیریت

گزارش جلسه 16 و 17

عنوان: فرم و روش اندیشیدن هابز در مورد سیاست چگونه است ؟

 

سوال اصلی برای آغاز این است که نوع نگاه هابز به سیاست چگونه است؟ او چگونه امر سیاسی را مشاهده و تحلیل می کند؟ و چگونه در پی بدست آوردن و تشکیل دادن علم سیاست است (به زعم خود وی ).

فرم اندیشه ی هابز متاثر از اصول روش شناختی علوم جدید بود و تحت تاثیر آنها خواهان دستیابی به اصولی برای شناخت سیاست و دغدغه ی خود یعنی حل و فصل نزاع مدنی و ایجاد صلح مدنی بود.

» هابز به راستی روح علم جدیدی را که در آن زمان فهم آدمیان از جهان طبیعت را دگرگون می ساخت فراچنگ آورده بود. این همان روح اندیشه ی گالیله بود که در آن زمان بر پایه ی فرضیات جسورانه و استنتاجات بسیار عقلانی و مستدل گزاره هایی برای تبیین پدیده های مورد نظر جستجو شود «

« فرضیه ی مورد نظر هابز این بود که علت همه ی امور از جمله احساسات انسان را باید در حرکت و یا به سخن درست تر در تفاوت در حرکت یافت. اندیشه ی حرکت ذهن هابز را تسخیر کرده بود و این خود نتیجه ی نیکویی داشت زیرا همان اندیشه وی را به نوآوری و ابتکار بزرگی که در دانش سیاست به عمل آورد رهنمون شد. هابز طرح بزرگی درباره ی فلسفه ای کلان در ذهن خود تشکیل داده بود که بتواند طبیعت انسان و جامعه را بر حسب آن حرکت تبیین کند. وی تبعات و مضامین قانون قوه ی جبری در نظریه ی گالیله را در ذهن خود جلب کرده بود. این قانون در واقع مفروضات مربوط به سکون و حرکت را به شکلی ساده اما ژرف دگرگون می کرد.در نظریه ی قدیمی رایج سکون وضع طبیعی اشیا بود ، هیچ چیز حرکت نمی کرد مگر آنکه چیز دیگری آن را به حرکت در آورد. فرض گالیله این بود که حرکت وضع طبیعی است اشیا حرکت می کنند مگر اینکه چیز دیگری آنها را از حرکت بازدارد . هابز می خواست این فرض را بر حرکات آدمیان اعمال کند تا به نظریه ای دست یابد که حرکت آنها را نسبت به هم توضیح دهد و سپس استنتاج کند که آدمیان باید چه نوعی از حکومت داشته باشند که به آنها امکان دهد که حرکت خود را حفظ کنند و به حداکثر افزایش دهند »

بر اساس عبارات ذکر شده حرکت اصل اساسی در انسان ، جامعه و حکومت است. اما تحلیل حرکت چگونه باید باشد با چه مکانیسمی باید حکومت را بر پایه ی آن تحلیل کرد ؟

اندیشه ی هابز در واقع تحت تاثیر جریان های علمی جدید است( در قرن 17 ) جریاناتی که منتهی به روشنگری در قرن هجدهم شد. در تفکر روشنگری دو عنصر عقل و طبیعت استقلال اساسی می یابند  و پایه ی اساسی هر نوع تبیین علمی می شوند. اما نوع استفاده از عقل و نوع مواجهه با طبیعت در روش های مختلف می تواند گوناگون باشد.

« فلسفه ی روشنگری می کوشد تا در یک فراگرد رهایی عقلی هم استقلال طبیعت و هم استقلال عقل را نشان دهد، اکنون باید هم طبیعت و هم خرد را به منزله ی اصل شناخت و آن دو را بهم پیوند زد. از اینرو هر میانجی میان این دو که بر پایه ی قدرتی متعالی یا وجودی فراباش باشد زاید می شود.کاسیرر»

« هر علمی موضوع آن هر چه باشد طبیعی است تا زمانی که از خرد انسان منشا بگیرد و بر شالوده های دیگری از یقین بنا نشده باشد. کاسیرر»

بعنوان مثال دکارت طبیعت را بر مبنای عقل هندسی - قیاسی مورد تجزیه و تحلیل قرا می داد. او اصول هندسه را بطور قیاسی وارد طبیعت می کرد و از این طریق خواهان تحلیل طبیعت بود.

« بنابر نظر دکارت اگر طبیعت را صرفا حاصل جمع پدیدارهای آن تصور کنیم و تنها ترتیب وقوع رویدادها را در فضا یا توالی زمانی آنها را دنبال کنیم به درک طبیعت موفق نمی شویم. ما باید پدیدارها را تا اصولی که بر طبق آنها واقع می شوند پیگیری کنیم. این اصول را در جای دیگری جز قوانین حرکت نمی توان یافت. میان قلمرو مفاهیم روشن و متمایز و قلمرو پدیدارهای طبیعت یعنی میان هندسه و فیزیک هیچ سدی نیست.کاسیرر»

نوع عقلی که هابز بر اساس آن در پی تحلیل جامعه و حکوت است نیز مبتنی بر روش ریاضی - هندسی است. اما نوع استفاده هابز از روش هندسه با نوع استفاده دکارت متفاوت است. به عقیده او مزیت روش هندسه این است که قضایای پیچیده را با تجزیه آن به چند قضیه ساده قابل حل سازد . یعنی ابتدا برای حل یک قضیه پیچیده باید آن را به چند قضیه ی ساده ی بدیهی تبدیل کرد، طوری که این قضایای ساده ی بدیهی بدون چون و چرا و واضح باشند.( تاکید بر انتزاع ریاضی)

زمانی که عمل تجزیه به خوبی پیگیری شود و با موفقیت انجام شودعمل ترکیب نیز متعاقبا می تواند انجام شود. با روی هم

گذاشته شدن قضایای ساده ی تجزیه شده یک ترکیب اصیل و علمی از موضوع مورد شناخت حاصل می شود.

«آنچه هابز را مجذوب کرد روش استدلال (هندسه ) بود. به سخن دیگر این نکته بود که چنان روشی ما را قادر می سازد تا حقیقت برخی قضایای پیچیده و در بادی نظر نامحتمل را بر اساس قضایای خیلی ساده تری اثبات کنیم که همگان بر حقیقت بدیهی آنها اتفاق نظر داشته باشند به نظر می رسید که این روش شیوه ای برای دستیابی به نتایج قطعی باشد.»

« روش هندسه بسیار عالی بود زیرا می توانست به قضایای پیچیده ی کاملا قابل اثبات برسد. اما هندسه بدین منظور می بایست کار خود رااز برخی قضایای ساده ی بدیهی آغاز کند . حال چگونه ممکن بود قضایایی از این دست یافت شوند تا بتوان از آنها علم سیاست را استنتاج کرد. هابز این روش را در شیوه ی معمول گالیله یعنی روش تجزیه ای - ترکیبی یافت. بخش تجزیه ای روش دستیابی به قضایای ساده و اساسی مورد نیاز بود. بخش ترکیبی روش تاسیس قضایای پیچیده با ترکیب قضایای ساده بود. »

بدین ترتیب و با این روش برای تحلیل جامعه و حکومت باید آنرا به کوچکترین اجزای تشکیل دهنده ی آن یعنی افراد تجزیه کرد. برای فهم انسان منفرد نیز می بایست آنرا به کوچکترین اجزا تجزیه کرد. یعنی باید مشخص کرد که چه اجزایی در درون انسان اصلی و اساسی است که با ترکیب آنها فهم و تعریف مناسبی از انسان بدست می آید . هابز با این نوع بررسی به این نتیجه می رسد که حس و نیاز از اصلی ترین و ابتدایی ترین اجزای تشکیل دهنده ی انسان و محرک اصلی او هستند. تنها معیار کسب شناخت برای انسان معیارهای پنجگانه ی اوست . یعنی تاثرات بیرونی از طریق این حواس برای انسان تبدیل به شناخت و قضایای بسیط می شوند، ترکیب این قضایای بسیط هم قضایای مرکب را تشکیل می دهند.

در این فرآیند یعنی برخورد اشیای بیرونی با حواس ما است که شناخت ابتدایی شکل می گیرد. تمام چیزهایی مثل خواب ، رویا و ... نیز تحت تاثیر همین شناخت اولیه شکل می گیرد. اما عاملی که باعث حرکت در انسان می شود نیاز و خواهش است. اصلی ترین نیاز و خواست گریز از مرگ است. انسان همواره خواهان رسیدن به چیزهای خوب برای خود است . چیزهای خوب برای فرد از طریق تجربه ی شخصی وی مشخص می شوند . یعنی اگر فرد تجربه ی مثبتی از برخورد با یک چیز داشته باشد آن چیز برایش مطلوب است و میل به آن دارد و در غیر این صورت بر عکس احساس بیزای بدان پیدا می کند.

« هابز فرض را بر وجود انگیزه ای درونی به ادامه حرکت قرار می داد و این انگیزه در اساسی ترین شکل خود به نظر او همان انکیزه ی پرهیز از مرگ بود »

« فرضیه ی علمی چشمگیر هابز از این قرار بود. همه ی کنش های آدمی را می توان به حرکت های اساسی و اولیه ی بدن و ذهن تجزیه کرد. نخستین قضیه ی هابز را می توان چنین بیان کرد: آدمیان به وسیله ی خواهش ها و بیزاری ها به حرکت در می آیند.

اگر بخواهیم در زنجیره ی استدلال هابز قدری به عقب بازگردیم می توان گفت که همه ی کنش های ارادی و اختیاری نتیجه ی تفکر و تامل اند و این خود به معنی محاسبه در این مورد است که چه کنش هایی موجب ارضای خواهش های فرد می شود»

از جمله چیزهای اساسی که انسان میل بدان دارد ثروت و قدرت است . انسان ها همواره میل به افزایش قدرت خود دارند. و چون قدرت بصورت محدود در جامعه وجود دارد این افزایش قدرت به بهای تصرف قدرت دیگران بوجود می آید. همچنین انسان برای حفظ دارایی های خود همواره گرایش به برخورداری از قدرت بیشتر دارد . این وضعیت در جامعه می تواند نزاع دایمی یا به اصطلاح هابز جنگ همه علیه همه را بوجود بیاورد. زیرا هیچ معیاری برای حل و فصل نزاع میان انسان ها وجود ندارد و هر فرد همواره در حال حرکت بسوی نیازها و خواسته های خود است. و این حرکت افراد در مجموع نمی تواند با هم سازگاری داشته باشد. اینجاست که جایگاه حکومت در اندیشه ی هابز خود را نمایان می کند. انسان ها با هم توافق می کنند تا بخش اعظم قدرت خود را به حکومت انتقال دهند و حکومت هم تضمین می کند که حافظ امنیت جان و مال انسان ها در جامعه باشد.

« کلیات خیر و شر ، خوار و ناچیز همواره در ارتباط با شخصی که آن را بکار میبرد معنی می دهند. چون که هیچ چیزی بصورت بسیط و مطلق (خیر یا شر یا ناچیز) نیست. و نیز هیچ قاعده ی عامی برای خیر و شر وجود ندارد که از طبع خود اشیا استخراج شده باشد. بلکه اینگونه قواعد از خود آدمی (وقتی دولتی در کار نباشد) و یا ( وقتی دولتی در کار باشد ) از شخصی که نماینده آن است و یا از شخص قاضی یا داوری ناشی می شوند که انسان ها چون با یکدیگر اختلاف دارند وی را با توافق خود برمی گزینند و حکم او را قاعده ی خیر و شر می سازند. »

بدین ترتیب تفکر هابز به سرانجام خود یعنی تشکیل حکومت می رسد . در واقع حکومت در این روش ترکیب نیازها و اجزای تجزیه شده ی دیگر است که روی هم منجر به ضرورت تشکیل حکومت برای حفظ امنیت و داوری میان انسان ها می شود .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۷
مدیریت

بسم الله الرحمن الرحیم

 

به آزمونِ تجربه در آمدنِ علم، جزو علم می شود!

 

جلسه چهاردهم به تاریخ 31/5/94

 

فلسفه سده هفدهم، دیگر خود را به مثابه تماشگر صحنه نمایش خلقت نمی پنداشت، بلکه در صدد بود پرده از راز طبیعت بردارد. او می خواست با نگریستن به پشت پرده ها، سر از اسرار خلقت در بیاورد و بتواند مکانیسم حاکم بر آن را کشف نماید. دکارت در این مسیر حرکت می نمود و سعی می کرد به عناصر تازه کشف شده، قواره ای یکپارچه بیاویزد و آن ضرب آهنگ های نو و گسیخته را تا یک موسیقی کلی پیگیری نماید. برای او دیگر وقایع، حاصل جمع رویدادها نبود، بلکه برای شناخت آن ها، می بایست مجموعه رویدادها را ذیل یک اصول کلی، درک نمود.

این ایده تا سده هجدهم به پیش رفت، اما هماره با اعوجاج ها و عدم توانایی هایی در برخورد با یافته های تجربی مواجه می گردید و برای رفع این اعوجاج ها با پیچیده تر کردن اصول، راه به مقصد می گشود. اما در سده هجدهم، به نظر می رسید که باید به روشی نو تر و ایده ای جدید تر جهت عبور از موانع شناخت طبیعت، دست یازید. به همین جهت نیوتن طرحی نو در انداخت که اساس روش علمی در سال های پس از آن نیز گردید و حوزه نفوذ خود را به فراتر از علم تجربی گسترش داد. نیوتن با به کنار گذاشتن اصول گرایی، شرایط عمومی را به جای آن نهاد. یافته های تجربی که از یک قانون کلی پیروی می نمودند، برای نیوتن، نه به مثابه یک اصل کلی، بلکه صرفا یک ویژگی کلی موقتی به حساب می آمدند. این وی‍ژگی های کلی و عمومی و موقتی، پیوسته می بایست در آزمون تجربه قرار گیرند تا تکمیل و اصلاح گردند. به همین ترتیب تحلیل جای قیاس را گرفت. ما نمی توانیم برای دستیابی به علم، از فرضیه های کلی شروع کنیم و سپس به پدیده ها برسیم، بلکه صرفا می توانیم از جزییات روی داده، شرایط تکرار شونده آن ها را احصا نماییم و آن را به عنوان یک توقف گاه موقتی در نظر گیریم.

قرار گرفتن علم مدرن در این ایستگاه، پای آزمایش را به صورت جدی به میان آورد و پیوند مستحکمی بین علم و آزمایش برقرار نمود. نیوتن حتی به قانون جاذبه خود نیز، به منزله نقطه توقف نسبی می نگریست که دائما باید در آزمون تجربه قرار گیرد. چنین حضور جدی آزمایش، در عرصه علم به حدی پیش رفت که امکان اینکه ازمایش را جزو فرآیند علم بدانیم را فراهم کرد. دیگر آزمایش کردن به منزله اعتبار بخشی به علم محسوب نمی گردید، بلکه آزمایش، خود تبدیل به بخشی از علم گردیده بود. بر همین اساس، زمانی که روش علم تجربی، به عرصه های فراتر از خود پای گذارد، همواره فرزند ناگسستنی از خود، یعنی آزمایش را نیز همراه می برد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۱
مدیریت

جلسه چهاردهم

عنوان : شالوده های علم طبیعت در دوران جدید و تطور آن

 

چه ویژگی فلسفه طبیعت عصر روشنگری را از دوران قبل از خود متمایز می کند؟ فلسفه ی طبیعت قرون وسطی و نظام های متافیزیکی قرن 17 مبتنی بر اصول اساسی و کلی و قیاسی بود که بنا بر آن تمام شناخت طبیعت انجام می گرفت. بعنوان مثال دکارت با روش قیاسی سعی در تحلیل طبیعت و فیزیک بر مبنای اصول هندسی داشت و هندسه را معیاری اساسی برای فیزیک می دانست. یا اسپینوزا وجود قوانین طبیعت را مبتنی بر یگانگی خداوند می دانست. »از همان مفهوم خدا واضح است که به او فقط می توان به منزله ی یکتایی اندیشید که در هماهنگی با خود است و در همه ی اندیشه ها و افعال ارادی خویش تغییرناپذیر است. تصور اینکه در وجود خدا تغییر امکان پذیر است در حکم نفی ذات اوست. معادله ی اسپینوزا درباره ی خدا و طبیعت یعنی فرمول وی خدا یا طبیعت به تمامی بر پایه ی همین دریافت اساسی استوار است. تصور اینکه نظم دیگری در طبیعت امکان پذیر می بود معادل این فرض است که خداوند می توانست چیز دیگری جز آن چه هست باشد یا بشود. «

» به نظر لایب نیتس نیز برای پایداری طبیعت و هماهنگی میان ایده آل با واقعیت و توافق میان امور واقع با حقایق جاوید دلیل قاطع دیگری وجود ندارد جز رجوع به یگانگی برترین اصل که هم جهان محسوس و هم جهان معقول از او ناشی می شوند. «

همانطور که مشاهده می شود فلسفه ی طبیعت در این نظام های متافیزیکی همواره به اصلی فراباش متصل است و طبیعت نظم و پایداری و اصالت خود را از آن اصل فراباش دریافت می کند. تنها فیزیک نیوتنی است که حلقه های اتصال طبیعت با اصول پیشینی و فراباش را قطع می کند. در فیزیک نیوتن روش شناخت مراجعه مستقیم به پدیدار و درک و تحلیل آنهاست بدون این که از قبل نظمی را بر آن تحمیل کنیم.

در نظام های متافیزیکی پدیدارهای طبیعت در ارتباط کامل با هم هستند و درک علت عناصر طبیعی جز با درک و تحلیل این ارتباط بین پدیدارها ممکن نیست. یا بعبارت دیگر پدیدارهای طبیعت به نوعی زنجیروار  و به هم متصل هستند . اما در فیزیک نیوتنی پدیدارها بصورت همبودی مشاهده میشوند، یعنی فردیت پدیده ها اهمیت می یابد و نظم و ارتباط از پیشی بین آنها وجود ندارد.

فیزیک نیوتن قطعیت و استواری فلسفه ی طبیعت را از بین برد. دیگر اصل استواری وجود ندارد که همه چیز به آن فروکاسته شود . پدیدارهای طبیعت بصورت انبوه و نامنظم به انسان رخ می نماید وانسان بر اساس استقرا تنها می تواند قوانین موقتی را بر این پدیده ها استوار کند.

فیزیک نیوتنی هم مبتنی بر پیش فرض هایی است اما جنس این پیش فرض ها با اصول فراباش نظام های متافیزیکی کاملا متفاوت است. پیش فرض اصل یکنواختی در فیزیک نیوتنی است که می تواند ضمانت استمرار قوانین کشف شده ی امروز برای آینده باشد. اما این پیش فرض هم قطعی نیست( از جنس اصول فراباش متافیزیکی نیست ) زیرا امکان ابطال قوانین امروز وجود دارد و همچنین این پیش فرض از عقل انسان سرچشمه می گیرد و نظم دادن طبیعت بنابر عقل انسان است نه بر اساس نسبت دادن طبیعت به خداوند و سرچشمه های متافیزیکی و الهی.

دالامبر این فلسفه ی طبیعت نیوتنی را قابل سرایت به همه ی عرصه های شناخت بشری می داند. این نوع فلسفه ی شناخت طبیعت تمام قطعیت و استواری را که سابقا وجود داشت سلب می کند و جای پای انسان برای شناخت طبیعت سست و ناپایدار می شود. کلاغ ها پرندگانی سیاه رنگ هستند تا زمانی که کلاغ سفید رنگ مشاهده نشده است. این ناپایداری و عدم قطعیت قدرت مانور و پیشرفت علم را نیز گسترش می دهد اما در پس آن بحران های عمیق روحی روانی وجود دارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۲
مدیریت

به نام خدا

یادداشت جلسه چهاردهم

پیوستگی علم و آزمون تجربی

برای درک بهتر از مطلبی که بناست مطرح کنم به تشریح مثال فونتنل که در کتاب فلسفه روشنگری هم آمده  می پردازم. در این مثال فونتنل رویدادهای طبیعت را به یک صحنه بزرگ نمایش نشبیه می کند که تماشاگر این صحنه بزرگ نمایش سلسله حوادثی را مشاهده می کند و از همه این رویدادها لذت می برد. اما اگر  در بین تماشاگران یک فردی که تخصص وی مکانیک باشد حضور داشته باشد؛ موضوعی که توجه  وی را بخود جلب می کند مجموعه عواملی است که در پشت پرده نمایش اتفاق می افتد تا این سلسه حوادث با نظم مشخصی بروی صحنه نمایش اکران شود.

فونتنل می گوید فیلسوف به مثابه تماشاگر مکانیک عمل می کند.فیلسوف نیز به جستجو برای رموز نهان در طبیعت می پردازد ؛اما تفاوت اساسی این دو در این است که مکانیسم موجود در طبیعت آنقدر پیچیده و پنهان است که سالها به طول می انجامد تا پیچیدگی یک  پدیده را بررسی کنیم  

چنان که  در یادداشت های گذشته نیز به آن پرداختیم برای کشف  پیچیدگی مکانیسم پنهان در طبیعت باید به قوانین حاکم طبیعت مسلط شویم . و این تنها از راه شناخت جز به حز طبیعت حاصل می گردد. ماباید آنچه رادر این قوانین پوشیده است آشکار کنیم تا بتوانیم پدیده ای را بررسی کنیم.

ژرف نگری در یک پدیده است که انسان (پژوهنده ) را به مقصود مورد نظرش می رساند . پس از این که پژوهشگر نگاهی عمیق بر پدیده انگاشت برای دستیابی به قوانین پوشیده  از فرم اندیشه ای که قبلا از آن یاد کردیم استفاده می کند ،( تجزیه ونحلیل  و خلق دوباره )تفریق و جمع کردن یک پدیده است که راه را برای فهم روشن میکند .این عمل را  تجربه می گویند.فیلسوف برای رسیدن به قوانین علمی موجود در یک پدیده، آن پدیده را دوباره خلق و تجربه می کند برای همین همواره علم به همراه آزمون تجربی اش بوده است.

بنا برنظر دکارت «اگر طبیعت را صرفا به منزله حاصل جمع پدیدارهای آن تصور کنیم و تنها ترتیب وقوع رویدادها را در فضا یا توالی زمانی آنها را دنبال کنیم  به درک طبیعت موفق نمی شویم . این اصول را در جای دیگری جز قوانین حرکت نمی توان یافت. وقتی  همه این قوانین را شناختیم  وآنها را به بیان دقیق ریاضی فروکاستیم راه آینده علم را مشخص کرده ایم».

شعار این طرح دکارت این بود که«ماده را به من بدهید تا برای شما جهانی بسازم»

آنچه که در اندیشه دکارت مشخص است محوریت نقش پژوهنده (انسان) در شناخت طبیعت است . با اندکی تغییر در فیزیک دکارتی نیوتن روشی دیگر را مطح می کند. نیوتن دیگر به امکان تحویل فیزیک به هندسه اعتقاد ندارد .نیوتن نیز در جسنجوی اصول کلی ریاضی در پدیدار های طبیعت است اما دیگر به امکان تحویل فیزیک به هندسه اعتقاد ند ارد بلکه بیشتر طرفدار استقلال کارکرد و خصلت یگانه روش پژوهش علم فیزیک است و این خصلت برروش آزمایش و استدلال استقرایی استوار است.

تفاوت نگاه نیوتن و دکارت کاملا حس میشود . دکارت از منظر یک تجربه گرای اصیل به طبیعت نگاه می کند به تعبیری سلیس تر برای هرچیزی پابانی رادر نظر دارد، درحالی که نگاه نیوتن به تحلیل نگاهی پایان ناپذیر است . او هیچ پدیده ای را مطلقا نهایی نمی شمارد بلکه به عقیده او  هر تحلیلی باز هم تحلیلی دارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۳۱
مدیریت

به نام خدا

یاد داشت جلسه هشتم و نهم

یگانگی خرد ،

آنچه تا بحال از تمایز قرن هجدهم با قرون دیگر مشخص شد بحث از تفاوت در فرم اندیشه ونگاه به پدیده ها بود ؛ ویژگی  های  فرم اندیشه این دوران تیز تا حدو مرز مشخصی بیان شد . در این بخش می خواهیم  شق دیگری از وجه تمایز فرم اندیشه در این دوران را بیان و نحلیل کنیم .

عصر روشنگری عصری ست که انسان  برای فهم پدیده ها در آفرینش  یک پدیده دخالت می کند..  پس برای  فهم  یک پدیده باید از روشی استفاده کرد که در نهایت درآفرینش  مجدد پدیده به صورت فیزیکی محض، انسان دخیل باشد .

بی شک آنچه که مبرهن میشود این است که در این عصر تلاش می شود تا هرپدیده ای را با نوجه به ادراکات  حسی بفهمند ، یعنی هر چیزی را به روش کمی میسنجند . حال آنکه برخی امور را نمی توان حس کرد یا حتی از قوه احساس انسانی خارج است  بنا براین  نمتوان بصورت کمی آن پدیده را بررسی کرد، همچون روح .اما تلاش  در این  عصر بر این  است که حتی امور غیر قابل حس و ادراک را  از روش کمی اندازه گیری کنند تا بتوانند همه چیز را  با اسنفاده از یک  روش بفهمند .

 

 این ویژگی بارز دیگری از عصر روشنگری است که برای فهم پدیده ها به روش کمی تاکید دارد ونیز موکدا می گوید که باید هر واقعیتی را از این روش فهمید . درواقع به نوعی اشاره دارد بر یک وحدت روش شناختی .

پس از قرن قرن هجدهم با تقسیم علوم مواجه می شویم . این بار برای علم  و فهم علم یک بحران اتفاق می افتد  که آیا می توان همه علوم را از یک  روش فهمید؟ یا  آن که برای هر علمی باید از یک  روشی جدا استفاده کرد؟

با تقسیم  بندی علم روش های فهم پدیده ها نیز تغییر کرد و این تقسیم بندی ناشی از بحرانی بود که برای علم اتفاق افتاد  .نکته ای که  قابل ذکر است این است که  بحران  همیشه وضعیت خراب کننده ای بدنبال ندارد بلکه بحران یعنی وجود آن چیز ؛

به  تعبیر دیگر بحران ها  وجهی هستی شناسانه دارند، چرا که  با ماهیتت پدیده ها سرو کار دارند.در نهایت باید اندکی تامل کنیم برای بررسی بحرانی که برای علم در عصر حاضر اتفاق می افتد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۹
مدیریت

به نام خدا

یادداشت جلسه دوازدهم متن خوانی کاسیرر

قرن هجدهم در چه معنایی هم هنگام قرن علم و فلسفه شد؟

احسان تکلّوی بختیاری

در ادامه رنسانس، تفکر در اروپا دچار یک در هم ریختگی می شود. دیگر آن قدرت وحدت بخش کلیسا از بین رفته است و متفکران و دانشمند جدید خود را پایبند به سنت کلیسا نمی دانند. با اینکه هنوز بدیل خوبی برای کلیسا تعریف نشده و اکثر متفکران هنوز مسیحیان سر سختی هستند ولی به وضوح مشخص است که دیگر آن سیطره محض تفکر کلیسا و فلسفه اسکولاستیک حاضر نیستند. دیگر فلسفه ی غالبی وجود ندارد که بتواند وحدت را در حوزه های مختلف به ارمغان بیاورد، فلسفه اسکولاستیک در توضیح بسیاری تحولات اجتماعی، سیاسی، علمی و... ناکارآمد به نظر می‌رسد. تجددی که بعد از رنسانس در حال وقوع است دیگر با آموزه های کلیسا سر سازگاری ندارد. و این فقط نیمی از ماجراست، از سوی دیگر خود این تجدد هم نیروی واحدی ندارد که بتواند به خودش جهت مناسبی بدهد. و نسبتی هم با سنت برقرار کند. به همین دلیل است که در مطالعه رنسانس نباید به دنبال گونه ای غالب و مقبول عام از فلسفه بود، رنسانس بیشتر دوران تشتت و تکثر اندیشه است تا وحدت آن. اما اگر تجدد اروپایی بخواهد زنده بماند نیازمند یک فلسفه ساماندهنده است فلسفه ای که بتواند هم هنگام هم راه را برای نیروهای جهان مدرن باز کند و هم اینکه جایی برای سنت فلسفه اروپایی داشته باشد. هر راهی به جز جمع این دو منجر به شکست می شود، شکست سنت بدون توجه به مدرنیته که در رنسانس رقم خورده بود و کنار گذاشتن سنت هم که به کلی ناممکن به نظر می رسید. اما این دو به راحتی با هم قابل جمع نبودند، و این اتفاق تا پایان دوران روشنگری چند قرن بطول انجامید.

تجدد اروپا ابعاد مختلفی دارد ولی یکی از این ابعاد که شاید بتوان آنرا مهمترین بعد تجدد هم دانست، علم است. همانطور که از آن داستانهای مشهور گالیله بر می آید، علم مدرن از ابتدا با ذائقه ی کلیسا  جور در نمی آمد. علم سر نازگاری با کلیسا داشت و کلیسا هم همینطور، این موضوع به قدری پیچیده است که پرداختن به آن در این متن به هیچ وجه مقدور نیست. اجمالاً آنطور که کاسیرر می گوید این مشکل بیشتر از اینکه در موضوع علم باشد، در فرم روش شناختی علم است. درون ماندگاری که در علم جدید ظهور کرده است با ایده ی واسطه ی فیض بودن کلیسا سازگاری ندارد. دیگر ما برای فهم جهان به خود وحی هم احتیاجی نداریم چه رسد به شارح آن. علم جدید دیگر آن علم سنتی نیست که به سادگی ذیل فلسفه قرار داشته باشد، و اصول خود را از آن بگیرد. علم دورن ماندگار خودکفا است و بر پای خودش می ایستد. اما اینجا بحران وجود دارد. علم به سادگی نمی تواند این ادعا را داشته باشد. علم برای گسترش به چیزی بیشتر از یک شور احتیاج دارد. علم به بنیادی فلسفی برای گسترش نیاز دارد. اگر علم بخواهد گسترش پیدا کند لازم که نسبت خودش را با جهان تعریف کند. اگر علم می خواهد درون ماندگار باشد، باید آنرا توضیح دهد. این تلاش دیگر از دامنه ی علم خارج می شود و به دامنه ی فلسفه می افتد. با این تفسیر حتی علم درونماندگار هم نیازمند بنیادی فلسفی است. البته این نیاز دیگر با نیاز علم سنتی فرق می کند که اساساً ذیل فلسفه تعریف می شد. در مورد علم جدید این نیاز شدیدتر هم هست. طرح درون ماندگاری روش را ضروری می کند، روشی که با آن بتوان امور را با مراجعه به خودشان شناخت. این روش باید به زبان بیاید و توضیح داده شود.

قرن هجدهم بی هیچ شکی قرن علم است. علم بیش از هر چیز دیگری در این دوران پیگیری می شود. علم به حوزه های مختلف وارد می شود و در همه ی امور متفکران سعی دارند با آموزه هایی که از علوم طبیعی فراگرفته اند پدیده ها را بشناسند. اگر بخواهیم به همین موضوع به تنهایی فکر کنیم می شود به این نتیجه رسید که پس علم موفق شده است، علم توانسته راهی را برای خود بازکند، توانسته مقبول شود، حتی اگر علت این مقبولیت به زبان نیامده باشد. این علم، علم جدید است. پس قرن هجده را نباید قرن علم که قرن علم جدید دانست. علم جدید در سرتاسر این قرن در حال بسط پیدا کردن است و تقریبا تا انتهای آن به همه ی حوزه ها راه یافته است. اما همزمان سازوکار علم هم در حال فهمیده شدن، درون ماندگاری تفسیر می شود، نسبت علم با مشاهده به زبان می آید، وحدت جهان و امکان شناخت علمی آن توضیح داده می شود و... در این تلاش های فلسفی، طبیعت و علم طبیعت ارتقاء مقام پیدا می کند و به مقام الوهیت می رسد. فلسفه در دوران روشنگری جایگاهی ویژه برای علم باز می کند و با طرح درونماندگاری همزمان جایگاهی ویژه هم برای انسان باز می شود. روشنگری نهایتاً بعد از چند قرن می تواند طرح محکمی بزند که در تشتت پس از رنسانس را به وحدتی برساند. این طرح در دوران پس از روشنگری راه گشای تفکر اروپایی می شود. طرحی بی نقص که امکانی را برای جمع علم جدید و سنت تفکر اروپایی فراهم می کند طرحی که علم را و انسان را در مرکز قرار می دهد. این طرح در فلسفه زده می شود و دوران جدید را شکل می دهد. پس به این اعتبار قرن هجدهم قرن فلسفه هم هست، فلسفه ای قوی که شکلی را برای دوران جدید تعریف کرده است. فلسفه ای که به جهان ما شکل داده است. امًا باید بدانیم که این فلسفه هم با فلسفه های اسکولاستیک و فلسفه های پیشین متفاوت است. این فلسفه هم، فلسفه ی جدید است. این فلسفه، فلسفه ای با جایگاه ویژه برای علم به عنوان نیروی پیشبرنده ی شناخت است. به این معنا قرن 18 قرن علم جدید و قرن فلسفه جدید است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۶
مدیریت